داستان کوتاه
-
داستان کوتاه با وفا
صبح بخیر _ پدر بغض کرده و ناراحت دست های مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت: ای…
-
داستان کوتاه قبر مسلمان
صبح بخیر _ ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو…
-
داستان کوتاه گام موفقیت
صبح بخیر _ با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛ بیخیالِ قضاوت ها … متمرکز می شوم روی داشته…
-
داستان بزرگترین اشتباه
صبح بخیر _ خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد.…
-
حکایت جواب ابلهان خاموشی ست
صبح بخیر _ ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر…
-
داستان کوتاه “حکایت پادشاه و پیرزن”
نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت…
-
داستان کوتاه گردنبند مروارید
صبح بخیر _”ماری” کوچولو دختری ۵ ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یک روز که با مادرش برای خرید…
-
داستان کوتاه شیطان و ریسمان پاره
صبح بخیر _ مردی کنار بیراههای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو…
-
داستان کوتاه اولین عشقم
صبح بخیر _ اولین عشق زندگیام مربی مهدکودکمان بود. خانم قاسمی که او را خاله شهرزاد صدا میکردیم به نظرم…
-
داستان خلیفه و صیاد هوشمند
صبح بخیر _ آوردهاند که خلیفه هارونالرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی…