داستان کوتاه
-
داستان کوتاه عشق پدربزرگ
صبح بخیر _ پدر بزرگم از اون مردای کوچه بازاری قدیم بود، تهشم تو سن هفتاد و پنج سالگی دلش…
-
داستان کوتاه ” ستون آخر “
صبح بخیر _ ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود. یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.…
-
داستان کوتاه فقط یک سال زنده ای
صبح بخیر _ آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا…
-
داستان کوتاه قدرت تلقین
صبح بخیر _ روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن…
-
داستان کوتاه و جالب تعلیم گربه (گربه شمع به دست)
صبح بخیر _ زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد گربه…
-
داستان کوتاه پاره آجر و ماشین آخرین سیستم
صبح بخیر _ روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت…
-
داستان طنز آزمون دامادها
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. مادر زن دامادها، یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که…
-
داستان کوتاه با وفا
صبح بخیر _ پدر بغض کرده و ناراحت دست های مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت: ای…
-
داستان کوتاه قبر مسلمان
صبح بخیر _ ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو…
-
داستان کوتاه گام موفقیت
صبح بخیر _ با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛ بیخیالِ قضاوت ها … متمرکز می شوم روی داشته…