داستان کوتاه

داستان کوتاه اولین عشقم

اولين عشق زندگي‌ام مربي مهدكودك‌مان بود...

صبح بخیر _ اولین عشق زندگی‌ام مربی مهدکودک‌مان بود. خانم قاسمی که او را خاله شهرزاد صدا می‌کردیم به نظرم زیباترین، مهربان‌ترین، باشعورترین و بهترین زن عالم بود و من در چهار سالگی یک دل نه صد دل عاشقش بودم… چند روز پیش سوار تاکسی که شدم دیدم خانم قاسمی کنارم نشسته است. با همان نگاه اول شناختمش، هر چند که سال‌های سال از آن دوره عشق و عاشقی گذشته بود. خانم قاسمی الان زن چاقی در آستانه ٨٠ سالگی بود که کنار دخترش که زن میانسالی بود نشسته بود و روبه‌رو را نگاه می‌کرد. گفتم: «سلام خانم قاسمی.» خانم قاسمی نگاهم کرد اما جواب سلامم را نداد. گفتم: «منو یادتون هست؟ شما توی مهد مربی من بودید.» دخترش سلام و علیکی کرد و توضیح داد که متاسفانه حافظه مادرش مخدوش شده و خاطراتش را از دست داده است. ناامید نشدم و گفتم: «من عاشق شما بودم.» خانم قاسمی نگاهم کرد و باز هم جوابی نداد. گفتم: «هنوزم عاشقتونم.» خانم قاسمی گفت: «دروغگو».

نوشته سروش صحت

بیشتر بخوانید:

داستان خلیفه و صیاد هوشمند

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا