داستان کوتاه

داستان کوتاه لکه گلی و دل

صبح بخیر _ یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت … گلی شد .

و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود

ولی نشد …

بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛

حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!

آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :

“این لباس چِرک مرده شده!”

گفت :

“بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !”

چرک مُرده شد …

و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !

بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !

حواست که نباشد لکه می شود ؛

وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک …

به قول صاحب خشکشویی “لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد”

 

بیشتر بخوانید:

« اینجا کلاسه! چرت نزن پسر!»

منبع
آخرین خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا