آبان تتر
داستان کوتاه

« اینجا کلاسه! چرت نزن پسر!»

صبح بخیر _ درس را شروع کرده بودم.

بچه‌ها به دقت گوش می‌دادند.

ناگهان چشمم به او افتاد که بازهم مثل هفته قبل خوابش برده بود و در عالم دیگری سیر می‌کرد.

حین تدریس دوسه باری به‌عمد صدایم را بالا بردم تا از خواب بپرد؛ خودش را جمع وجور می‌کرد، دستی به چشم‌هایش می‌کشید و چند ثانیه بعد دوباره خوابش می‌برد.

به ناچار بالای سرش حاضرشدم، بیدارش کردم و با لحنی نسبتا معترضانه به او گفتم: « اینجاکلاسه! چرت نزن پسر!»

دست و پایش را گم کرده بود.

حرف خاصی نزد و فقط عذرخواهی کرد.

رنگ و رخسارش داد می‌زد که ماجرایی در پس خوابیدنش وجود دارد و بعید است این خواب آلودگی نتیجه‌ی وررفتن های شبانه با تلگرام و اینستاگرام و…باشد.

راستش را بخواهید از کارم پشیمان شدم و منتظر زنگ پایان بودم تا دلش را به دست آورم.

تا پایان زنگ پنج شش بار دیگر خوابید و از خواب پرید و من هم دیگر کاری به کارش نداشتم. زنگ به صدا درآمد. صدایش کردم.

بچه‌ها هم یکی یکی از کلاس خارج می‌شدند.

قبل از آن که حتی یک کلمه بر زبان جاری کنم، تندتند شروع کرد به عذرخواهی و ابراز شرمندگی!

عذرخواهی‌هایش که تمام شد، من هم بابت لحن نسبتا تندم حلالیت خواستم و دلش را به دست آوردم و اتفاقا کلی با هم گفتیم و خندیدیم؛ اما علت خواب آلودگی‌اش را نگفت.

هفته‌ی بعد، همان زنگ،باز هم سعید غرق خواب بود و من هم کاری به کارش نداشتم و به شدت کنجکاو بودم بدانم چرا مدام سرکلاس می‌خوابد.زنگ قبل هم یکی از همکاران، سعید را به همین خاطر از کلاس اخراج کرده بود و در دفتر بحثش بود.

این هفته پس از تعطیلی مدرسه، باز صدایش زدم و برای دومین بار دلیل خوابیدنش را پرسیدم و گفتم اگر کمکی از دستم بربیاید، دریغ نخواهم کرد.

قرمز شده بود و تند و نامفهوم حرف می‌زد.دستی برسرش کشیدم و گفتم: «یه نفس عمیق بکش. آروم و خونسرد حرف بزن، عزیزدلم.»

به خودش که آمد شروع به درد دل کرد.درد دل‌هایی که مثل شلاق بر روح و روانم نواخته می‌شد.

باورش سخت بود که سعید با آن جسم نحیف و چهره‌ی مظلومش هر روز کارگری می‌کند و کمک‌خرج خانواده است.

آری، سعید که سال قبل شاگرد دوم آن مدرسه شده بود از فرط خستگیِ ناشی از کار، سرکلاس به سان فرشته‌ای به خواب می‌رفت و هر کس به گونه‌ای توبیخ و قضاوتش می‌کرد. پنج سالی از فوت پدرش گذشته بود و سعید حکم پدر را برای دو خواهرش داشت. می‌گفت وضعیت مالیِ به شدت نابه سامانی دارند و او مجبور است پا‌به‌پای مادرش کارکند.مادرش سبزی‌ فروش بود.سعید می‌گفت که بارها مادرش را از این کار منع کرده و از او خواسته است تا دست از این کار بکشد تا خودش به تنهایی کارکند و خرج خانواده را بدهد‌.به غیرت سعید خیلی غبطه خوردم.

نقطه‌ی‌‌ عطف ماجرا آنجایی بود که سعیدحرف از آینده و پیشرفت می‌زد و امیدوار بود روزی بتواند به جایی برسد و به درد خانواده و جامعه‌اش بخورد. از برنامه‌هایش برای کنکور سال آینده گفت. مصمم بود در رشته و دانشگاهی ممتاز قبول شود.سعید می‌گفت کنکور باعث شده بیشتر و سخت‌تر کارکند تا بتواند پول یک سری کتب کمک‌ آموزشی و شرکت در کلاس ریاضی کنکور را تامین کند و از رقبا عقب نماند.

یک ساعتی از تعطیلی مدرسه گذشته بود و من عین یک شاگرد به حرف‌های سعید گوش می‌دادم.معلم واقعی سعید بود نه من!

داستان زندگی این دانش‌آموز درس‌خوان و زبده والبته رنج‌کشیده، بدجور مرا به‌هم ریخته بود.

از آن روز به بعد هرگاه پس از مدرسه به خانه می‌آمدم و می‌خواستم قدری استراحت کنم، چهره‌ی محجوب و جثه‌ی نحیفِ سعید مقابل چشمانم بود ومی‌دانستم سعید به‌محض فراغت از مدرسه سرکار می‌رود و خبری از استراحت نیست. حقیقتا زندگی سخت سعید بدجور ذهنم را درگیر کرده بود.

کاش جامعه‌ی ما آنقدر متعالی می‌شد که نیازِ به کار کردن امثال سعید در این سن وسال نبود. چرا یک بچه‌ محصل باید در قامت پدری فداکار و زحمتکش ظاهرشود؟!

دردآورتر ازاین، دوچندان شدن تلاش و تکاپوی سعید برای تامین هزینه‌ی کلاس و کتاب‌های کنکور بود.

کاش تمام رقابت‌های درسی به همان کلاسِ درس و کتاب‌های آموزشی ختم می‌شد تا دانش‌آموز زرنگ و آینده‌داری مثل سعید مجبور نباشد برای عقب نماندن از رقابت، ساعات کارگری‌اش را بیشتر کند.

البته سعید خیلی کمتر از رقبایش کلاس می‌رفت و کتاب می‌خرید؛ اما برای همان‌ها نیز راهی جز بیشتر کار کردن نداشت.

امسال دیگر در آن مدرسه نیستم.آخرین بار که سعید را دیدم، تقریبا سه ماه پیش بود.اتفاقی در خیابان او را دیدم.می‌گفت مدتی است به کمر درد شدیدی دچار شده است که سخت آزارش می‌دهد.

سعید امسال کنکوری است.به امید موفقیت سعیدهای سرزمینم که شایسته‌ی ستایش هستند.

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه جالب واقعی

منبع
صدای معلم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا