حکایتهای جالب و آموزنده
صبح بخیر _ حکایتها نه تنها جذاب و سرگرمکننده هستند، بلکه حاوی درسها و نکات عمیقی نیز میباشند.
![](https://sobhbekheyr.com/wp-content/uploads/2024/09/حکایتهای-کهن-قارسی.webp)
۱. خر ملانصرالدین روزی ملانصرالدین در بازار خر خود را گم کرد. به هر طرف که نگاه میکرد، خری دیده نمیشد. ملا با نگرانی شروع به جستجو کرد و از هر کسی که میدید، پرسید: «خر من را ندیدهاید؟» یکی از دوستانش که او را دید، پرسید: «ملّا، چرا انقدر ناراحتی؟» ملانصرالدین با آرامش پاسخ داد: «دوست عزیز، اگر خر من را پیدا نکنم، همه به من میخندند؛ ولی اگر او را پیدا کنم، من به همه میخندم!»
2. ملا و قاضی روزی ملانصرالدین به دادگاه رفت و به قاضی گفت: «قاضی، مردم میگویند من دیوانهام. لطفاً به من کمک کنید.» قاضی گفت: «چرا فکر میکنی که مردم تو را دیوانه میدانند؟» ملّا پاسخ داد: «چون هر وقت از من سؤال میپرسند، من همیشه پاسخی دارم که هیچ کس نمیپسندد.» قاضی گفت: «خوب، شاید باید جوابهای بهتری بدهی.» ملّا با خنده گفت: «قاضی، تو نمیفهمی. من پاسخهای عالی میدهم، مشکل از فهم مردم است!»
3. ملا و گوسفند دزدیده شده روزی گوسفندی از ملانصرالدین دزدیده شد. او به دنبال گوسفندش به میدان شهر رفت و شروع به فریاد زدن کرد: «گوسفند من را دزدیدهاند! کمک کنید آن را پیدا کنم!» یکی از همسایگانش گفت: «ملا، چرا اینقدر شلوغ میکنی؟ فقط یک گوسفند است.» ملانصرالدین پاسخ داد: «اگر امروز گوسفندم را دزدیدهاند و من ساکت بمانم، فردا گاو و پسفردا خودم را هم میدزدند!»
4. ملانصرالدین و کلاه نو ملانصرالدین روزی کلاه نو خرید و به خانه آمد. همسرش با تعجب گفت: «این کلاه چقدر زیباست! چرا قبلاً از این کلاهها نمیخریدی؟» ملا جواب داد: «کلاه نو است، ولی عقل قدیم!» همسرش پرسید: «چرا؟» ملا با خنده گفت: «عقل قدیم من اجازه نمیداد پول زیادی برای کلاه بدهم، ولی حالا که همه میگویند باید نوگرایی کنم، مجبور شدم!»