حکایتهای جالب و آموزنده
صبح بخیر _ حکایتها نه تنها جذاب و سرگرمکننده هستند، بلکه حاوی درسها و نکات عمیقی نیز میباشند.
۱. خر ملانصرالدین روزی ملانصرالدین در بازار خر خود را گم کرد. به هر طرف که نگاه میکرد، خری دیده نمیشد. ملا با نگرانی شروع به جستجو کرد و از هر کسی که میدید، پرسید: «خر من را ندیدهاید؟» یکی از دوستانش که او را دید، پرسید: «ملّا، چرا انقدر ناراحتی؟» ملانصرالدین با آرامش پاسخ داد: «دوست عزیز، اگر خر من را پیدا نکنم، همه به من میخندند؛ ولی اگر او را پیدا کنم، من به همه میخندم!»
2. ملا و قاضی روزی ملانصرالدین به دادگاه رفت و به قاضی گفت: «قاضی، مردم میگویند من دیوانهام. لطفاً به من کمک کنید.» قاضی گفت: «چرا فکر میکنی که مردم تو را دیوانه میدانند؟» ملّا پاسخ داد: «چون هر وقت از من سؤال میپرسند، من همیشه پاسخی دارم که هیچ کس نمیپسندد.» قاضی گفت: «خوب، شاید باید جوابهای بهتری بدهی.» ملّا با خنده گفت: «قاضی، تو نمیفهمی. من پاسخهای عالی میدهم، مشکل از فهم مردم است!»
3. ملا و گوسفند دزدیده شده روزی گوسفندی از ملانصرالدین دزدیده شد. او به دنبال گوسفندش به میدان شهر رفت و شروع به فریاد زدن کرد: «گوسفند من را دزدیدهاند! کمک کنید آن را پیدا کنم!» یکی از همسایگانش گفت: «ملا، چرا اینقدر شلوغ میکنی؟ فقط یک گوسفند است.» ملانصرالدین پاسخ داد: «اگر امروز گوسفندم را دزدیدهاند و من ساکت بمانم، فردا گاو و پسفردا خودم را هم میدزدند!»
4. ملانصرالدین و کلاه نو ملانصرالدین روزی کلاه نو خرید و به خانه آمد. همسرش با تعجب گفت: «این کلاه چقدر زیباست! چرا قبلاً از این کلاهها نمیخریدی؟» ملا جواب داد: «کلاه نو است، ولی عقل قدیم!» همسرش پرسید: «چرا؟» ملا با خنده گفت: «عقل قدیم من اجازه نمیداد پول زیادی برای کلاه بدهم، ولی حالا که همه میگویند باید نوگرایی کنم، مجبور شدم!»