داستان کوتاه

داستانی پندآموز از گلستان سعدی

روزی پادشاهی به خاطر قدردانی از پروردگار و شکرگزاری نعمت یک شب جشنی را برگزار کرد...

صبح بخیر _ روزی پادشاهی به خاطر قدردانی از پروردگار و شکرگزاری نعمت یک شب جشنی را برگزار کرد. در بیرون از کاخ و زیر پنجره تالار، فقیری از سرما بر خود می لرزید…..

شاه بر روی تخت نشسته بود و برای اطرافیان و حاضران در جشن از اوضاع خوب مملکت خود تعریف می کرد. مرد فقیر صدای شاه را شنید و با صدای بلند فریاد زد که ای پادشاه عالم، صاحب مکنت و جاه و مقام، در شهر تو من نه لباسی برای پوشیدن و گرم شدن دارم نه غذا و خوراکی برای سیر شدن نه سر پناهی برای این که در این شب سرد به آن‌جا پناه ببرم و با آسودگی سر بر بالین بنهم پس مرا کمکی کن تا دعاگوی تو باشم و از خدا طولانی شدن و به سلامت بودن عمر پادشاهیت را بخواهم.

حاکم که سخنان وی را شنید یکی از لباس های زربافت خود را به همراه یک کیسه دینار به سمت مرد فرستاد فقیر خوشحال لباس گرم را پوشید و سکه ها را برداشت و دعاگویان از کاخ دور شد‌.

پادشاه سربازی را مامور در نظر گرفتن مرد فقیر کرد تا ببیند بخشش شاهانه را در چه راهی و چگونه خرج می کند؛ سرباز بعد از دو روز به کاخ برگشت و گزارش داد که مرد پولها را بدون هدف و فکر خرج کرد و حتی سکه ای از آن هزار دینار را برای آینده اش نگذاشت.

شاه از شنیدن این خبر خشمگین شد و می خواست دستور بدهد که مرد فقیر را به نزدش بیاورند تا او را سیاست کند، وزیر دانا و خردمند پادشاه او را از این کار منصرف کرد و گفت اشکال کار پادشاه در این می باشد که مقدار زیادی پول را به صورت یک جا به مرد فقیر داده است بلکه باید کم کم به او پول را می بخشید تا قدر پول را بداند و این کار اشتباه است که یک بار دل او را با بخشش شاهانه شاد و راضی کنید و بار دیگر او را مورد غضب خود قرار دهید.

“اندازه نگه دار که اندازه نکوست
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست”

 

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه توقع زیاد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا