داستان کوتاه

داستان کوتاه مرد وگنج

داستان کوتاه جالب و آموزنده «مرد و گنج»

صبح بخیر  _روزی روزگاری در بغداد مردی بود که ثروتی هنگُفت از نیاکانش به او ارث رسیده بود. مرد، که دست‌ودلباز بود و بی‌خیالِ آینده، ارث را به طُرفه‌العینی تا شاهیِ آخر خرج کرد و کفگیرش به تَهِ دیگ خورد و برای امرار معاش مجبور شد سخت کار کند.

روزی مرد، خسته و زار و نالان از کارِ زیاد، به خانه برمی‌گشت و به درگاه خداوند لابه می‌کرد که او را از این تنگنا برهاند. به خانه که رسید چنان خسته بود که از هوش رفت و مردی را به‌خواب دید و از او شنید که جایی در مصر گنجی را مخفی کرده‌اند و اگر می‌خواهد از این رنج خلاص شود باید به مصر برود و آن گنج را پیدا کند.

صبح روز بعد مرد، به‌هوای گنجی که وصفش را در خواب شنیده بود، عازم مصر شد. به مصر که رسید سخت گرسنه بود و آه در بساط نداشت. گرسنگی چنان فشار آورد که به فکر گدایی افتاد اما خجالت کشید. سرانجام تصمیم گرفت تا شب به‌نحوی سَر کند و در مسجدی ساکن شود و شب که کسی چهره‌اش را نمی‌بیند به‌گدایی راهی کوچه و خیابان شود.

شب شد و مرد به کوچه زد. اما پاسبان شب که او را دید، به‌خیال اینکه دزد است، دستگیرش کرد و کتک مفصلی به او زد. بعد از او پرسید که این وقت شب بیرون چه می‌کند؟

مرد ماجرای خوابی را که دیده بود برای پاسبان تعریف کرد و به او گفت که برای پیدا کردن گنجی که در خواب به او گفته‌اند در مصر پنهان است از بغداد به اینجا آمده و حالا عوضِ گنج کتک نصیبش شده است.

پاسبان به‌تمسخر خندید و به مرد گفت بهتر است سَرِ خانه و زندگی‌اش برود و دل خودش را به این خواب‌های واهی و پوچ خوش نکند. بعد هم گفت که خودش بارها خواب دیده که در خانه‌ای در بغداد گنجی هست اما آن‌قدر ساده‌لوح نبوده که خواب‌هایش را جدی بگیرد و راه بیُفتد برود بغداد دنبال گنجی که در خواب وعده‌اش را به او داده‌اند.

مرد اما این را که شنید گوش‌هایش تیز شد. جایی که پاسبان در خواب شنیده بود که گنج در آن مخفی است دقیقاً خانۀ خود مرد بود. پاسبان نشانی دقیق محلی را که گنج در آن مخفی بود به مرد گفته بود. آن‌طور که در خواب به پاسبان گفته شده بود، گنج زیرِ زمینی مخفی بود که مرد روی آن می‌خوابید و آن شب هم که کسی به خواب او آمد و از گنجی در مصر با او حرف زد، مرد درست در همان نقطه، یعنی روی گنج، خوابیده بود.

مرد این را که شنید به‌شتاب به بغداد و به خانه‌اش بازگشت و در خانۀ خود گنجی را یافت که سال‌ها روی آن خوابیده بود و از وجودش خبر نداشت.

روایتی از داستان کوتاه جالب و آموزنده «مرد و گنج» را مولوی در دفتر ششم «مثنوی معنوی» نقل کرده است.

 

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه بهای یک لیوان شیر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا