داستان کوتاه

داستان کوتاه “سلینجر” نوشته سروش صحت

پسر جوانی که عقب تاکسی نشسته بود کتابی را که در دستش بود...

صبح بخیر _ پسر جوانی که عقب تاکسی نشسته بود کتابی را که در دستش بود، بست و گفت؛ «حیف شد سلینجر مرد.»
زن میانسالی که جلو نشسته بود، گفت؛ «کی؟» پسر گفت؛ «جروم دیوید سلینجر.» زن گفت؛ «آها… خدا رحمتشون کنه» و مشغول فاتحه خواندن شد. بعد پرسید؛ «خدابیامرز مرد بودن یا زن؟»
پسر گفت؛ «شما ناتور دشت را نخوندین؟»
زن گفت؛ «نخیر.»
پسر گفت؛ «حتماً بخونیدش، سلینجر خالق هولدن بود.» راننده که هم سن و سال زن بود اول به زن، بعد از آینه به پسر نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
زن گفت؛ «الهی بمیرم… آقازاده شون چند سالشه؟» پسر پرسید؛ «هولدن؟»

زن گفت؛ «بله.»
پسر گفت؛ «هولدن ۱۷ سالشه.»
زن گفت؛ «آخی…» پسر به زن گفت؛ «می خواین ناتور دشت را بدم بهتون بخونین؟» زن پرسید؛ «مال همین مرحومه؟»
پسر گفت؛ «بله، شاهکارشه.»
زن گفت؛ «بله اگه بدین می خونم.»
پسر کتاب را به زن داد و گفت؛ «میشه خواهش کنم نظرتون رو درباره کتاب بهم بگین.»
زن گفت؛ «کجا؟»
پسر گفت؛ «من هر روز همین موقع سوار ماشین های همین خط می شم.» زن گفت؛ «باشه، هفته دیگه میام بهتون میگم.» بعد پیاده شد و رفت.
راننده به پسر نگاه کرد و گفت؛ «من هم جوانی هام شعر می گفتم… غزل های عاشقانه.»
پسر گفت؛ «واقعاً؟»
راننده گفت؛ «بله حالا هفته بعد منم یه چندتاش رو میارم که هم شما بخونین و هم اگه شد بدین این خانوم هم بخونن.»
مدتی سکوت شد. بعد راننده به پسر گفت؛ «شما هم زیاد ناراحت نباش، بالاخره کسی که مرده دیگه مرده، باید هوای زنده ها رو داشت.»

 

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه پنجره طلایی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا