خاطرات ناصرالدینشاه در انگلستان؛ «جای انیسالدوله خالی بود»
ناصرالدین شاه به نوشتن خاطرات روزانۀ خود اهتمامی جدی داشت و این کار را در سفرهای دور و درازش هم ترک نمیکرد. خود او نام یادداشتهایش را «روزنامه» گذاشته بود؛ این روزنامهها جزئیاتی بسیار جالب و خواندنی از کارها و احوالات روزمرۀ شاه و درباریانش را در اختیار ما میگذارند. در اینجا گزیدهای از خاطرات یک روز از سفر سوم شاه به فرنگستان را میخوانید.
صبح بخیر _ سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشورهای آلمان، هلند، بلژیک و انگلستان شد.
در اینجا گزیدهای از روزنامۀ خاطرات او در روز سهشنبه یازدهم تیرماه سال ۱۲۶۸ شمسی (ذیالقعده سال ۱۳۰۶ قمری) را میخوانید که مربوط است به اولین روز حضور شاه در انگلستان و ملاقات با ملکه ویکتوریا:
امروز باید برویم به دیدن ملکه به ویندزور، یک بعد از ظهر باید برویم و نهار را هم باید آنجا بخوریم . . . کالسکه حاضر شد، ما و ویکتور آلبر که ادوارد هم میگویند پسر بزرگ ولیعهد و ملکم در کالسکه نشستیم . . . از هایتپارک گذشته به طوری جمعیت [هست] که حساب ندارد، متصل هورا میکشیدند و مثل شغال زوزه میکشیدند و تعارف میکردند، نمیگذاشتند هیچ جا را تماشا کنیم و باید هی دست بالا کرده تعارف کنیم . . .
رسیدیم به قلعۀ ویندزور . . . ملکه و دخترهایش همه در پای پله ایستاده بودند، ملکه عصای سیاهی در دست گرفته لباس سیاهی هم پوشیده بود، مختصر جواهر و مرواریدی هم به خود زده بود، پیاده شده و با ملکه دست داده خیلی تعارفات و معانقه گرمی به عمل آمد، بعد عصای خود را به یکی داده دست ما را گرفته از پله بالا رفتیم، حقیقتا این وضع ملکه به نظر من خیلی با عظمت آمد، ملکه خیلی پیر شده، پلهها هم زیاد بود، ما هم با احتیاط بالا میرفتیم . . .
با ملکه خیلی صحبت کردیم، ملکه دو سه نفر نوکر هندی داشت، با لباس هندی فارسی میدانستند، مسلمان بودند، یک نفر آنها شیعه بود، ملکه میگفت معلم آوردهام زبان اردو یاد میگیرم . . .
رفتیم به تیاتر . . . ولیعهد، زن ولیعهد، دخترهای ولیعهد، پسرهایش آنجا بودند، تیاتر خیلی تیاتر عالی است، مطلاکاری زیاد دارد . . . گل زیاد در لژها بود، دسته گلهای قشنگ، قیمتاً به قدر هفت هشت هزار تومان گل در آن مجلس بود . . . بوی عطر گلها تمام تماشاخانه را گرفته بود، جای انیسالدوله خالی است که بگوید این همه گل نزله [خلط] میدهد، اگر اینجا بود نزله باقی نمیماند، تمام زنها و مردها که نشسته بودند در حقیقت غرق گل بودند . . . یک مادام بود از اهل امریک، خوب خواند . . . حقیقتا هیچ وقت ما از آواز فرنگی لذت نمیبردیم، مثل بلبل میخواندند و صدای آنها با صدای نی و ساز موافقت غریبی داشت، بسیار خوب بود . . .
بیشتر بخوانید:
خاطرات ناصرالدینشاه در بلژیک؛ «در فرنگستان خر دیده نمیشود»!
واکنش ناصرالدین شاه در نخستین مواجهه با پنکه!