داستان کوتاه

حکایت فیل در تاریکی مولانا

مردم در وصف حضرت حق نه کاملا بر صواب اند و نه بر خطا. آنان مثل آن نابینایی است که به فیلی می رسند و هر کدام به عضوی از اعضای او دست می سایید و پیش خود صورتی تجسم کنند. ما آدمیان کلیتی از حضرت حق به دست آورده ایم و هر کس به تصور خود تصویری دارد و هر یکی مدعی که من درست می بینم.

داستان حکایت فیل مولانا

صبح بخیر _ داستان به این صورت است که در هندوستان فیلی آوردند و در یک خانه تاریک قرار دادند و مردمی که تا به آن زمان فیل ندیده بودند در خانه تاریکی بر روی فیل دست می کشیدند ، هر کس تصویری از فیل در ذهن خود ساخت.

به عنوان مثال کسی که بر روی خرطومش دست می کشید فیل را به شکل یک لوله تصور کرد. کسی که بر گوش فیل دست می کشید و او را مانند یک بادبزن مجسم کرد. فردی که دست به پای فیل ، او را مانند یک ستون محکم تجسم کرد. فردی دیگری که دست بر کمر فیل کشید و فیل را مانند تخت تصور کرد.

اگر در خانه شمعی روشن می کردند. اختلاف تصورات افراد از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص می باشد و نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.

تفسیر حکایت فیل مولوی

مولانا در تمثیل خود حضرت حق را فیل و تاریکی اتاق را دنیای مادی که انسان در حجابها و لایه های آن پوشیده مانده است که عقل خود را زندانی احساس لامسه کرده اند، تشبیه کرده است و شمع در این شعر کنایه از کشف و یقین می باشد. که هر گاه این نور در قلبی روشن شود، به معرفت و شناخت حقیقی خواهد رسید و تمثیل فیل در مثنوی داستان افراد سطحی نگری می باشد که خدا را در تعصب و حجابهای مادی دنیوی گم کرده اند.

شعر کامل “اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل”

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دستست و بس

نیست کف را بر همهٔ او دست‌رس

چشم دریا دیگرست و کف دگر

کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر

جنبش کفها ز دریا روز و شب

کف همی‌بینی و دریا نه عجب

ما چو کشتیها بهم بر می‌زنیم

تیره‌چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در کشتی تن رفته به خواب

آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبیست کو می‌راندش

روح را روحیست کو می‌خواندش

موسی و عیسی کجا بد کآفتاب

کشت موجودات را می‌داد آب

آدم و حوا کجا بد آن زمان

که خدا افکند این زه در کمان

این سخن هم ناقص است و ابترست

آن سخن که نیست ناقص آن سرست

گر بگوید زان بلغزد پای تو

ور نگوید هیچ از آن ای وای تو

ور بگوید در مثال صورتی

بر همان صورت بچفسی ای فتی

بسته‌پایی چون گیا اندر زمین

سر بجنبانی ببادی بی‌یقین

لیک پایت نیست تا نقلی کنی

یا مگر پا را ازین گل بر کنی

چون کنی پا را حیاتت زین گلست

این حیاتت را روش بس مشکلست

چون حیات از حق بگیری ای روی

پس شوی مستغنی از گل می‌روی

شیر خواره چون ز دایه بسکلد

لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد

بستهٔ شیر زمینی چون حبوب

جو فطام خویش از قوت القلوب

حرف حکمت خور که شد نور ستیر

ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را

تا ببینی بی‌حجب مستور را

چون ستاره سیر بر گردون کنی

بلک بی گردون سفر بی‌چون کنی

آنچنان کز نیست در هست آمدی

هین بگو چون آمدی مست آمدی

راههای آمدن یادت نماند

لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند

هوش را بگذار وانگه هوش‌دار

گوش را بر بند وانگه گوش دار

نه نگویم زانک خامی تو هنوز

در بهاری تو ندیدستی تموز

این جهان همچون درختست ای کرام

ما برو چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را

زانک در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان

سست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی ملک جهان

سخت‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون‌آشامی است

چیز دیگر ماند اما گفتنش

با تو روح القدس گوید بی منش

نه تو گویی هم بگوش خویشتن

نه من ونه غیرمن ای هم تو من

همچو آن وقتی که خواب اندر روی

تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان

با تو اندر خواب گفتست آن نهان

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

بلک گردونی ودریای عمیق

آن تو زفتت که آن نهصدتوست

قلزمست وغرقه گاه صد توست

خود چه جای حد بیداریست و خواب

دم مزن والله اعلم بالصواب

دم مزن تا بشنوی از دم ز نان

آنچ نامد در زبان و در بیان

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب

آنچ نامد درکتاب و در خطاب

دم مزن تا دم زند بهر تو روح

آشنا بگذار در کشتی نوح

همچو کنعان کشنا می‌کرد او

که نخواهم کشتی نوح عدو

هی بیا در کشتی بابا نشین

تا نگردی غرق طوفان ای مهین

گفت نه من آشنا آموختم

من به جز شمع تو شمع افروختم

هین مکن کین موج طوفان بلاست

دست و پا و آشنا امروز لاست

باد قهرست و بلای شمع کش

جز که شمع حق نمی‌پاید خمش

گفت نه رفتم برآن کوه بلند

عاصمست آن که مرا از هر گزند

هین مکن که کوه کاهست این زمان

جز حبیب خویش را ندهد امان

گفت من کی پند تو بشنوده‌ام

که طمع کردی که من زین دوده‌ام

خوش نیامد گفت تو هرگز مرا

من بری‌ام از تو در هر دو سرا

هین مکن بابا که روز ناز نیست

مر خدا را خویش وانباز نیست

تا کنون کردی واین دم نازکیست

اندرین درگاه گیرا ناز کیست

لم یلد لم یولدست او از قدم

نه پدر دارد نه فرزند و نه عم

ناز فرزندان کجا خواهد کشید

ناز بابایان کجا خواهد شنید

نیستم مولود پیراکم بناز

نیستم والد جوانا کم گراز

نیستم شوهر نیم من شهوتی

ناز را بگذار اینجا ای ستی

جز خضوع و بندگی و اضطرار

اندرین حضرت ندارد اعتبار

گفت بابا سالها این گفته‌ای

باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای

چند ازینها گفته‌ای با هرکسی

تا جواب سرد بشنودی بسی

این دم سرد تو در گوشم نرفت

خاصه اکنون که شدم دانا و زفت

گفت بابا چه زیان دارد اگر

بشنوی یکبار تو پند پدر

همچنین می‌گفت او پند لطیف

همچنان می‌گفت او دفع عنیف

نه پدر از نصح کنعان سیر شد

نه دمی در گوش آن ادبیر شد

اندرین گفتن بدند و موج تیز

بر سر کنعان زد وشد ریز ریز

نوح گفت ای پادشاه بردبار

مر مرا خر مرد و سیلت برد بار

وعده کردی مر مرا تو بارها

که بیابد اهلت از طوفان رها

دل نهادم بر امیدت من سلیم

پس چرا بربود سیل از من گلیم

گفت او از اهل و خویشانت نبود

خود ندیدی تو سپیدی او کبود

چونک دندان تو کرمش در فتاد

نیست دندان بر کنش ای اوستاد

تا که باقی تن نگردد زار ازو

گرچه بود آن تو شو بیزار ازو

گفت بیزارم ز غیر ذات تو

غیر نبود آنک او شد مات تو

تو همی دانی که چونم با تو من

بیست چندانم که با باران چمن

زنده از تو شاد از تو عایلی

مغتذی بی واسطه و بی حایلی

متصل نه منفصل نه ای کمال

بلک بی چون و چگونه و اعتلال

ماهیانیم و تو دریای حیات

زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات

تو نگنجی در کنار فکرتی

نی به معلولی قرین چون علتی

پیش ازین طوفان و بعد این مرا

تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا

با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن

ای سخن‌بخش نو و آن کهن

نه که عاشق روز و شب گوید سخن

گاه با اطلال و گاهی با دمن

روی با اطلال کرده ظاهرا

او کرا می‌گوید آن مدحت کرا

شکر طوفان را کنون بگماشتی

واسطهٔ اطلال را بر داشتی

زانک اطلال لئیم و بد بدند

نه ندایی نه صدایی می‌زدند

من چنان اطلال خواهم در خطاب

کز صدا چون کوه واگوید جواب

تا مثنا بشنوم من نام تو

عاشقم برنام جان آرام تو

هرنبی زان دوست دارد کوه را

تا مثنا بشنود نام ترا

آن که پست مثال سنگ لاخ

موش را شاید نه ما را در مناخ

من بگویم او نگردد یار من

بی صدا ماند دم گفتار من

با زمین آن به که هموارش کنی

نیست همدم با قدم یارش کنی

گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را

حشر گردانم بر آرم از ثری

بهر کنعانی دل تو نشکنم

لیکت از احوال آگه می‌کنم

گفت نه نه راضیم که تو مرا

هم کنی غرقه اگر باید ترا

هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم

حکم تو جانست چون جان می‌کشم

ننگرم کس را وگر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم

عاشق صنع توم در شکر و صبر

عاشق مصنوع کی باشم چو گبر

عاشق صنع خدا با فر بود

عاشق مصنوع او کافر بود

بیشتر بخوانید:

داستان جالب دو برادر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا