داستان کوتاه

  • داستان کوتاه سیمین

    صبح بخیر _ چند سال پیش، در یک روز رخوت‌زده مثل امروز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد.…

  • داستان کوتاه قرعه کشی

    صبح بخیر _ قرار بود پارچه کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا…

  • داستان کوتاه آخرین روز زندگی

    صبح بخیر _ استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند…

  • بلایی که خداوند بر سر «اصحاب شنبه» آورد

    صبح بخیر _ خداوند در قرآن نام گروهی از یهود را اصحاب شنبه نامیده است. ماجرا از این قرار است…

  • داستان کوتاه برگه آرزو ها

    صبح بخیر _ آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و…

  • داستان کوتاه جنگل

    صبح بخیر _ چیزی که پدرم یک بار وقتی در جنگل گم شده بودیم گفت روزی روزگاری , من و…

  • داستان کوتاه ساختن عشق

    صبح بخیر _ مارکوس در جامعه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، کسانی که بیش از همه تحسین می‌شوند، کسانی…

  • حکایت حکم ناحق

    یک روزی بود و یک روزگاری. یک پیرمرد کم‌بنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت:…

  • داستان کوتاه پستچی

    صبح بخیر _ چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را…

  • داستان کوتاه باتری زندگی

    صبح بخیر _ سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ…

دکمه بازگشت به بالا