داستان کوتاه
-
داستان کوتاه خواب مامان و بابا
صبح بخیر _ مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: ”من خسته ام و دیگه دیروقته…
-
داستان کوتاه تو پدر خوبی میشی
صبح بخیر _ زری همیشه بهم میگفت: تو پدرخوبی میشی، زری دختر همسایمون بود… تو همهی خاله بازیها من شوهر…
-
داستان کوتاه دیگر گمت نمیکنم
صبح بخیر _ پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست…
-
داستان کوتاه عشق پدربزرگ
صبح بخیر _ پدر بزرگم از اون مردای کوچه بازاری قدیم بود، تهشم تو سن هفتاد و پنج سالگی دلش…
-
داستان کوتاه ” ستون آخر “
صبح بخیر _ ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود. یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.…
-
داستان کوتاه فقط یک سال زنده ای
صبح بخیر _ آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا…
-
داستان کوتاه قدرت تلقین
صبح بخیر _ روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن…
-
داستان کوتاه و جالب تعلیم گربه (گربه شمع به دست)
صبح بخیر _ زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد گربه…
-
داستان کوتاه پاره آجر و ماشین آخرین سیستم
صبح بخیر _ روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت…
-
داستان طنز آزمون دامادها
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. مادر زن دامادها، یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که…