داستان کوتاه
-
داستان کوتاه تلفن و طلاق
صبح بخیر _ فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید،…
-
داستان کوتاه عشق و نفرت
صبح بخیر _ زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا…
-
داستان کوتاه عابد بنی اسراییل
صبح بخیر _ در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را…
-
داستان کوتاه دوست داشتن الکی
صبح بخیر _ بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم!…
-
داستان کوتاه جوان ثروتمند و عارف
صبح بخیر _ جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به…
-
داستان کوتاه معنای دوم عشق
صبح بخیر _ روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در…
-
داستان کوتاه کریم خان و مرد چاپلوس
صبح بخیر _ کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستم دیدگان می نشست و به…
-
اصطلاح مرغش یک پا دارد از کجا آمده است
صبح بخیر _ در ایام قدیم پیرمرد باهوشی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. او متوجه شد که همه اهالی…
-
ضرب المثل اگر برای من آب در نمی آید
صبح بخیر _ در ایامی که آب آشامیدنی و آب کشاورزی از قنات به دست می آمد. یکی از مهم…
-
داستان کوتاه کلاه فروش
صبح بخیر _ کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها…