داستان کوتاه

داستان کوتاه سگ صلح کند به استخوانی، ناکس نکند وفا به جانی

پادشاهي دستور داد 10 سگ وحشي تربيت کنند تا هر وزيري را که از او اشتباهي سرزد، جلوي آنها بيندازند و سگ ها او را با درندگي تمام بخورند! هر یک از این سگ ها به هیبت گرازی بود…

صبح بخیر _ پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند.

یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟

با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…

روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند، مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…

فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:

این شخص نه آدمی، فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است.
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته…

پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟

مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند.

سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی…

سگ صلح کند به استخوانی

احتمال دارد در زندگی تو کسانی باشند که خطای کوچکی کرده اند و مدت هاست به خود اجازه نمی دهی آنها را ببخشی. کافیست امروز به روزهای خوبی که با او داشتی فکر کنی٬ و آنها را ببخشی.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا