داستان کوتاه

اصطلاح ان شالله که منم

زن وشوهری بودند که زندگیشان از راه هیزم شکنی اداره می شد

صبح بخیر _ زن وشوهری بودند که زندگیشان از راه هیزم شکنی اداره می شد .یک شب زن به شوهرش گفت:می دانی که بچه ای در راه داریم .قبل از اینکه بجه به دنیا بیاید باید برایش گهواره ولباس وچیزهایی که لازم دارد بخریم….

مرد گفت:راستش قبلا هم در این فکر بودم فردا به جنگل می روم وهیزم زیادی می شکنم وبا پولش چیزهایی را که بچه لازم دارد می خرم.

زن گفت:دستت درد نکند اما بگو ان شاءالله .

مرد گفت:ان شاءالله ندارد دیگر .الاغم سرحال وزبر وزرنگ است خوب خورده وخوب چریده .خودم هم که جوانم وحالا حالا ها قصد مردن ندارم .جنگل هم پراست از هیزم های خشک.

زن گفت:با این همه ان شاءالله لازم است چون هه این ها زمانی به کار می آید که خدا بخواهد.

ان شب زن ومرد خوابیدندو صبح زود از خواب بیدار شدند. مرد صبحانه را خورد الاغش را از طویله رفت وبه جنگل رفت.مثل هرروز در جنگل مشغول هیزم شکنی بود والاغش مشغول چریدن که ناگهان ماموران شاه از راه رسیدند وبه او گفتند :ما داریم برای آشپزخانه شاه هیزم جمع می کنیم امروز هرچه هیزم جمع کردی باید به ما بدهی .

مرد هیزم شکن اعتراض کرد وگفت:من چه کار به اشپزخانه شاه دارم من هیزم می شکنم تا خرج زندگی زن وفرزندم را در بیاورم .ماموران شاه به او گفتند :فضولی موقوف ما در ان طرف جنگل مشغول کاریم کارت که تمام شد صدایمان کن تا هیزهایمان را بگیریم وببریم.

هیزم شکن نمی دانست چه کند تصمیم گرفت با عجله هیزم بشکند بارش راببندد وبرود این بود که با سرعت مشغول کار شد هنوز ظهر نشده بود که به اندازه هر روز هیزم جمع کرده بود. الاغش را آورد وبی سروصدا بارش را بست وراه افتاد.

هنوز ده بیست متری نرفته بود که سرو کله ماموران پیداشد وگفتند پس اینطوری می خواستی مارا قال بگذاری وبروی .انها بی رحمانه کتک مفصلی را به هیزم شکن بیچاره زدند واو را وادار کردند که دوباره مشغول هیزم شکستن بشود یک نفر را هم بالای سرش گذاشتند تا تنبلی نکند واز انجا دور نشود.

عصر هیزم های هیزم شکن دو برابر هر روز شده بود ماموران شاه الاغ اورا هم به زور از دستش گرفتند وهیزم ها را بار کردند ورفتند .شب مرد نمی دانست با چه رویی به خانه برگردد.

نه هیزمی فروخته بو که پولی به دست بیاورد نه نیاز های فرزندش را خریده بود مهم تر ازین الاغش را هم از دست داه بود ونمی دانست فردا چطور به جنگل برود وهیزم بیاورد .مرد هیزم شکن خسته وکتک خورده به خانه رسید در زد.

زنش از پشت در پرسید کیست؟مرد گفت:ان شاءالله که منم در را باز کن.

زن در را باز کرد وحالت زار ونزار همسرش را دید با ناراحتی پرسید چه شده چرا به این حال وروز افتاده ای ؟

مرد گفت:ان شاءالله رفتم هیزم جمع کنم .ان شاءالله ماموران نامرد شاه ریختند سرم .ان شاءالله هم کتکم زدند وهم الاغم را از دستم ربودند ان شاءالله نمی دانم فردا….

زن دست شوهرش را گرفت اورا به خانه برد وگفت:غصه نخور ماهم خدایی داریم خدای ماهم کریم است.از ان به بعد هروقت بخواهند دیگران را به توکل به خدا دعوت کنند این قصه ومثل را می گویند.

بیشتر بخوانید:

ضرب المثل از هول حلیم افتاد تو دیگ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا