داستان کوتاه

داستان کوتاه گرگ و سگ

گرگ گرسنه ای در جنگل به دنبال غذا می‌گشت که ناگهان رودر روی سگ درشت اندام، نیرومند و زیبایی قرار گرفت

صبح بخیر _ گرگ گرسنه ای در جنگل به دنبال غذا می‌گشت که ناگهان رودر روی سگ درشت اندام، نیرومند و زیبایی قرار گرفت. اول خواست به او حمله کند، اما سگِ واقعا درشت و گنده ای بود. بنابراین گرگ تصمیم گرفت به او نزدیک شود و درِ صحبت را باز کند. حتی از آن سگ به خاطر موهای زیبا و عضلات درشتی که داشت تعریف کرد و به او تبریک گفت. سگ نیز به گرگ گفت: «خب اگر از سر و وضع و قیافه من خوشت آمده است، کاری ندارد. کافی است همنوعانت را رها کنی، از خیر این جنگل بگذری که در آن از گرسنگی می‌میری و با من بیایی.»
-«آنوقت چه باید بکنم؟»
-«کار زیادی نیست. فقط باید دربرابر گداها پارس کنی تا بروند یا برای ارباب دمی تکان بدهی. درمقابل، او هم به تو غذا می‌دهد و سر و گردنت را نوازش می‌کند.»
گرگ که از درد گرسنگی در عذاب بود و به خوشبختی خودش ایمان و اطمینانی نداشت، بدون معطلی راه افتاد و به دنبال سگ رفت.
همینطور که می‌رفتند، چشمش به گردن سگ افتاد که پوستش پیدا بود و مقداری از موهایش ریخته بود. پرسید: «چرا گردنت این طوری است؟»
-«چیزی نیست. اهمیتی ندارد.»
-«بگو ببینم، چیه؟»
-«به خاطر قلاده ای است که به گردنم می‌بندند…»
-«با قلاده تو را می‌بندند؟ یعنی هرجا که دلت بخواهد، نمی‌توانی بروی؟»
-«نه، همیشه نمی‌توانم! ولی مهم نیست!»
-«ولی برای من خیلی مهم است. آزادی من از داشتن همه دنیا مهمتر است. من همه غذاهای تو و همه گنج هایت را به خودت واگذار می‌کنم، چون آنها به چنین قیمتی نمی‌ارزند.»
گرگ با گفتن این حرف پا به فرار گذاشت. به جنگل برگشت تا بتواند در آن آزادانه بگردد.

براساس حکایت های ژان دو لا فونتن، شاعر فرانسوی

گرگ حاضر است از گرسنگی بمیرد، اما در بند نباشد.
به نظر می‌آید که این داستان می‌گوید نمی‌توانیم همه چیز را باهم داشته باشیم!
حالا شما بگویید: حاضرید از چه چیزهایی، از چه امتیازهایی چشم بپوشید تا پول و اوضاع و احوال خوبی به دست بیاورید؟

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه دو ماهیگیر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا