صبح بخیر _ روزی بود و روزگاری بود. یک مرد شتربان شتری بارکش داشت و هرروز بارهای مردم را بار شتر میکرد و به منزل میرسانید و مزدش را میگرفت. هر وقت هم کار دیگری نداشت شتر را به نمکزار میبرد و نمک بارش میکرد و میآورد شهر میفروخت.
یک روز که به معدن نمک رفته بودند و شتربان مشغول جمعکردن نمک بود شتر را در صحرا رها کرده بود تا بچرد. اتفاقاً شتر در صحرا به خرگوشی برخورد که باهم آشنا بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی خرگوش گفت: «خوب شد که من از شهر فرار کردم و دوباره به صحرا آمدم، اینجا خیلی راحتترم، تو هم اگر از چنگ شتربان درمیرفتی و میآمدی در بیابان میماندی خیلی خوشتر بودی. هر چه میخواستی علف میخوردی و بعد هم در گوشهای راحت میخوابیدی و بیشتر هم یکدیگر را میدیدیم.»
شتر گفت: «من هم گاهی این فکر را میکنم، اگر میشد بد نبود، اما من با تو خیلی فرق دارم، تو میتوانی زیر یک بته علف پنهان شوی. اما هیکل من بزرگ است. بزرگی و بزرگواری هم برای خودش عیبهایی دارد، من هر جا بروم مردم مرا میبینند و میگیرند. از دست این شتربان در بروم شتربان دیگری پیدا میشود.»
خرگوش گفت: «درست است. اما من وقتی تو را میبینم دلم برایت میسوزد. باز پیشترها حالت بهتر بود، تندرست و چابک بودی، کوهانت پر از گوشت و روغن بود، زانوهایت مثل آینه برق میزد. وقتی عربده میکشیدی شیر و پلنگ ازت میترسید. اما حالا میبینم لاغر و استخوانی شدهای، صدایت گرفته است، پوزهات باریک شده و زانوهایت پینه بسته، مگر چهکار میکنی که اینطور گوشتهای تنت آب شده؟»
شتر گفت: «آه، نمیدانی، نمیدانی یک شتربان بیانصاف دارم که خدا نصیب هیچ شتری نکند، اصلاً رحم سرش نمیشود، هرروز بار میکشم و هیچوقت آسایش ندارم. سال میآید و میرود و من یک روز بیکار نیستم. نمیدانم چه باید کرد.»
خرگوش گفت: «چطور است خودت را به مستی و دیوانگی بزنی، بازی دربیاوری و بد کار کنی؟ مردم از شتر مست میترسند. آنوقت مدتی میگذارند در طویله بمانی و استراحت کنی.»
شتر گفت: «نه، پست بازی و دیوانگی هم درست نیست، اگر حالا هفتهای یکبار یکمشت پنبهدانه میدهند آنوقت دیگر این را هم نمیدهند. بد کار کردن هم نتیجهای ندارد، مردم از شتر چه میخواهند؟ میخواهند بار ببرد، اگر بار نبرد او را به قصاب میفروشند. هر بدی یک بدتری هم دارد و میدانی که شتربان بیانصاف بازهم از قصاب بهتر است.
اما من دلم میخواست شتربان کمی رحم داشته باشد، بهقدر طاقت بار بارم کند و بار ناهموار بارم نکند، همین را میخواستم، گاهی هم یک روز راحتی میخواهم.»
خرگوش گفت: «ببینم، مگر چه چیزی بارت میکند که بدبار و ناهموار است؟»
شتر گفت: «نمک، از همهچیز بدتر است، تکههای سنگ نمک را توی جوال میریزد. آنهم چقدر؟ صد من، آنوقت نیش این سنگها توی پهلوهایم فرو میرود و همه بدنم درد میگیرد و پشتم میشکند، هم سنگین است و هم بدبار و ناهموار، دارم دق میکنم، دارم میمیرم، ولی خوب، چارهای هم ندارم، زندگی همین است، هر طور که پیش میآید باید ساخت، برای من هم اینطور پیش آمده.»
خرگوش گفت: «نه، من این حرف را قبول ندارم. هر گرفتاری یک چارهای هم دارد. میخواهی یک کاری یادت بدهم که راحت بشوی؟»
شتر گفت: «میترسم حیلهای یادم بدهی و مرا توی دردسر بزرگتری بیندازی. مثل فرار، مثل مستی و دیوانگی، اصلاً حیلهبازی کار شتر نیست.»
خرگوش گفت: «نه، این حیله خوبی است. برای اینکه همیشه بارت سبکتر و راحتتر شود. گوش کن ببین چه میگویم: ازاینجاکه به شهر میروی سر راهت یک رودخانه است که از توی آب باید بگذری و آب تا زانوی تو میرسد. راهش این است که هر بار وقتی نمک بارت کردند میان آب که رسیدی همانجا بنشینی و قدری صبر کنی تا نمکها خوب در آب خیس بخورد و چون نیمی از آنها آب شد بارت سبکتر میشود و هموارتر هم میشود، بعد برمیخیزی و میروی.
چند بار که این کار را بکنی شتربان هم میفهمد که بارت سنگین است و سبکتر میکند، اگر هم نکرد همیشه همین کار را بکن.»
شتر گفت: «بد فکری نیست، امروز امتحان میکنم.»
حکایت ناشکری شتر
وقتی باز نمک را بار کردند و آمدند میان رودخانه رسیدند شتر، حیله خرگوش را به کار بست. میان آب نشست و شتربان قدری دادوفریاد کرد و چوب به پهلوی شتر مالید. شتر هم پهلوی خود را خوب به آب زد تا نمکها خیس شد. بعد بلند شد و دید بارش سبکتر شده و هموارتر هم شده در دل گفت: «آفرین به هوش خرگوش، با همه خرگوشیاش پند خوبی به ما داد.»
روزهای دیگر هم همین کار را کرد و شتربان کمکم فهمید که شتر از این کار غرضی دارد و تصادفی نیست که هر بار توی آب میخوابد و با خود گفت: «باشد تا فردا درس خوبی به شتر بدهم.»
فردا بهجای نمک دو لنگه بزرگ پشم بار شتر کرد و او را از همین راه به میان آب برد. شتر گرچه میدید بارش سبکتر و هموارتر از هرروز است ولی چون به حیلهبازی عادت کرده بود آن روز هم میان آب خوابید. شتربان ناراحت نشد و گفت: «هرچه میخواهی صبر کن که خودت به خودت میکنی.» وقتی شتر خواست برخیزد بار پشم آبکشیده و خیس شده و چنان سنگین شده بود که شتر نمیتوانست از جا تکان بخورد.
آنوقت شتربان با چوبی که به دست داشت به او خدمت کرد و شتر از ترس هر چه زور داشت به کار برد تا بلند شد و بار سنگین خود را به منزل رسانید و با خود عهد کرد که دیگر حیله خرگوشی را به کار نبرد و در آب نخوابد و دانست که: پند خرگوش به کار شتر نمیآید.