داستان کوتاه

داستان کوتاه من عاشقش بودم

من عاشقش بودم‌، به خانه ی ما که می‌آمدند ،حالم عوض می‌شد .

صبح بخیر _ من عاشقش بودم‌، به خانه ی ما که می‌آمدند ،حالم عوض می‌شد .
یادم هست یک بار
مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را
که دوستِ پدرم از آلمان
برای سالِ تحصیلیم آورده‌ بود
نویِ نو نگه داشتم تا عید ،
که اینها آمدند و هدیه کردم به او …
که جا گذاشت و
برگشت به شهرِ قشنگِ خودشان …
یک بار هم
کفشهای پدرش را
در راه پله پشت‌بام پنهان کردم
تا دیرتر بروند و
دخترک
بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند .
این بار اما داستان فرق می‌کرد .
دیشب به من گفته بود برای صبحانه
حلیم و نان بربری دوست دارد .
بی‌وقت هم آمده بودند ، وسطِ زمستان .
زمستانِ برفیِ اَوایلِ دهه شصت.
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر .
او ،دو سال از من کوچک‌تر .
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد ،
دست آخر چهارصبح بلند شدم و
یک قابلمه کوچک برداشتم و
زدم به دلِ کوچه ،
به سمتِ فتحِ حلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم …
رفتم تا رسیدم به حلیمی ،
بسته بود .
با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم
باز می‌شود .
خلاصه ، در صبحِ برفی
با دستهای یخ زده از سرما
آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !
نان و حلیم بالاخره مهیا شد ،
و برگشتم‌…

وقتی رسیدم خانه، رفته‌بودند.
اولِ صبح رفته‌ بودند که زودتر
برسند به شهر و دیارِ خودشان.
اصلا نفهمیده‌ بودند من نیستم…

خستگیش به تَنَم ماند …

وقتی تلاش می‌کنی
برای حالِ خوبِ کسی و نمی‌بیند،
خستگیش به تَنَت می‌مانَد …
همین …

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه عشق و نفرت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا