داستان کوتاه

داستان کوتاه چشمان قرمز پدرم

چند شبی چشمان پدرم قرمز میشد مثل یک کاسه ی خون...

صبح بخیر _ چند شبی چشمان پدرم قرمز میشد مثل یک کاسه ی خون

همیشه برام جای سوال بود وقتی میخواستیم بخوابیم چرا پدرم پا به حیاط میذاشت و بعد از مدت تقریبا طولانی برمیگشت و اینکه چرا تو این مدت چشماش رنگ خون میگرفت حتی چند بار شک کردم که حتما چیزی مصرف میکنه یا قرصی میخوره ولی اصلا برام اهمیت نداشت من با اون کاری نداشتم اون اصلا به من اهمیتی نمیداد حتی برای خرید شب عید بهم پول نداد تا من با کفش و لباس پارساله پیش دوستام شرمنده بشم ، برای همین بعد از یه دعوای مفصل دیگه با اون صحبت نکردم …..
یک روز در صفحه مجازیم نوشتم بدترین اتفاق زندگیتان چه بود ، هر کی چیزی مینوشت ، یکی نوشت بارون اومد سفرمون کنسل شد ، یکی نوشت بهترین دوستم منو پیچوند یکی نوشت مادربزرگم قرار بود بیاد خونمون مریض شد نیومد خلاصه خیلی ها از بدترین خاطره شون نوشتن ، آخرین و جدیدترین کامنتی که برام اومد نوشت “شبی که پدرم از شرم نداری دور از چشم ما گریه میکرد بدترین اتفاق زندگیم بود” . کامنت دادم گریه پدرتو به چشم دیدی ؟؟؟ نوشت نه پدرم غرور داره و هیچوقت غرورشو جلوی ما نمیشکونه اون میتونه اشکاشو پنهان کنه ولی قرمزی چشمشو نمیتونه پنهان کنه …..

دلیل قرمزی چشمان پدرم دیگر برای من سوال نبود !!!!!!

 

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه ارزش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا