صبح بخیر _در روزی بهاری، شادی و غم در کنار دریاچه ای به هم رسیدند. به هم سلام کردند و کنار آب های آزاد نشستند و گفت و گو کردند.
شادی از زیبایی زمین و شگفتی هر روزه ی زندگی در جنگل و کوه ها و ترانه ی برخاسته در سپیده دم و شامگاه سخن گفت.
غم نیز سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود، موافقت کرد، زیرا غم جادوی زمان و زیباییش را می دانست. غم وقتی از بهار در میان دشت ها و کوه ها سخن می گفت، بسیار خوش بیان بود. شادی و غم زمان زیادی سخن گفتند، و در هر چه می دانستند با هم تفاهم داشتند.
دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند، به این سوی دریاچه که می نگریستند، یکی از آن ها به دیگری گفت: نمی دانم آن دو نفر کیستند.
و دیگری پاسخ داد: گفتی دو نفر؟ اما من تنها یک نفر می بینم.
شکارچی اول گفت: اما دو نفرند.
و دومی گفت: فقط یک نفر است که تصویرش در آب افتاده.
اولی گفت: نه، دو نفرند و تصویر هر دو نیز در آب افتاده.
و دومی باز گفت: من تنها یک نفر می بینم.
و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر می بینم.
و تا همین امروز هم٬ یکی از شکارچی ها می گوید: دوستم دو تا می بیند و شکارچی دیگر می گوید: دوستم کمی کور است و …
مفهوم داستان :
مفهوم این داستان این است که شادی و غم مکمل هم هستند. شما تا زمانی که با غمی مواجه نشده باشید نمی توانید تصور کنید که رفع این غم چقدر می تواند باعث شادی تان شود. مثلا زمانی که سیر باشید (شاد) هرگز نمی توانید مزه ی گرسنگی را بچشید ( غم) یا زمانی که همیشه گرسنه هستید( غم) نمی توانید بفهمید که شادی سیر بودن یعنی چه! خوبیها و بدیها در جهان مکمل هم هستند و در تعادل بسر می برند. اگر یکی از آنها زیادتر شود، دیگری ناپدید می شود. خوبیها زیاد شوند غم را نمی بینید . غم ها زیاد شوند خوبیها را نمی بینید. اینها لازم و ملزوم همند. تکمیل کننده ی همند.
بیشتر بخوانید: