داستان کوتاه

ریشه ضرب المثل عاقبت تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود

در زمان‌های بسیار قدیم، خانواده‌ای زندگی می‌کردند که یک پسر داشتند...

صبح بخیر _ در زمان‌های بسیار قدیم، خانواده‌ای زندگی می‌کردند که یک پسر داشتند. پدر و مادر این پس، به او خیلی اهمیت می‌دادند و او را دوست داشتند. یکی از غذاهای مورد علاقه‌ی این پسر نوجوان، نیمرو بود. او یک روز هنگامی که به خانه می‌آید به مادرش می‌گوید امروز هوس کرده‌ام که نیمرو میل کنم. برایم نیمرو درست می‌کنی؟ مادرش هم به او می‌گوید فرزندم، همه‌ی تخم‌مرغ‌هایمان مصرف شده است و باید صبر کنیم تا مرغمان دوباره تخم بگذارد.

پسرک چند ساعتی منتظر ماند که مرغشان تخم کند. اما از شانس بد او این اتفاق رخ نداد. با خود کمی فکر کرد و گفت بهتر است به خانه‌ی همسایه بروم و تعدادی از تخم‌مرغ‌های آن‌ها را بردارم و به خانه برگردم. سپس به سمت خانه‌ی همسایه رفت و وارد حیاط خانه‌ی آن‌ها شد و خیلی آهسته به سمت مرغ‌ها رفت و تعدادی تخم مرغ برداشت و فورا به خانه‌ی خودشان برگشت.

آن روز همسایه‌ی آن‌ها در اتاق خود خوابیده بود و متوجه حضور پسرک نشد. او با چهره‌ای خندان و شاد به خانه برگشت و تخم مرغ‌ها را به مادرش داد و به او گفت که برایش نیمرو درست کند. مادرش تعجب کرد و به او گفت فرزندم، از کجا این تخم مرغ‌ها را تهیه کردی؟ تو که پولی نداشتی!
پسرش هم لبخندی به او زد و گفت من به خانه‌ی همسایه رفتم و بدون اینکه به آن‌ها چیزی بگویم پاورچین پاورچین به سمت لانه مرغ‌ها رفتم و این تخم‌مرغ‌ها را برداشته و از آنجا خارج شدم. مادر به او گفت آیا تو مطمئنی کسی تو را ندیده است؟
پسرک هم با خیال راحت به مادرش گفت شما نگران نباشید، من کاملا مطمئنم هیچکس رفت و آمد من به خانه‌ی همسایه را ندید.

سپس برای او نیمرو درست کرد و با محبت با پسرش رفتار کرد و به او گفت اشکالی ندارد و از این به بعد هواست باشد کسی تو را هنگام برداشتن تخم مرغ از خانه‌ی همسایه نبیند. از آن روز به بعد چند بار پسر نوجوان به خانه‌ی همسایشان می‌رود و بدون اطلاع به صاحب خانه، تعدادی تخم مرغ برمی‌دارد و به خانه خودشان بازمی‌گردد. مادرش هیچ گونه برخورد تندی با پسرش نمی‌کرد و با مهربانی به او می‌گفت، مراقب باش همسایه متوجه حضور تو در خانه‌اش نشود. سپس در کنار هم نیمرو میل می‌کردند.

سال‌ها گذشت و پسرک دیگر بزرگ شده بود و در این سال‌ها مرتب از همسایه‌هایشان دزدی می‌کرد. برخی از اموال دزدی را با دوستانش قسمت می‌کرد و بعضی از آن‌ها را به مادرش هدیه می‌داد. روزی پسر جوان که در کار دزدی مهارت پیدا کرده بود به مغازه‌ای رفت و همین که خواست از آنجا دزدی کند صاحب مغازه متوجه شد و او را گرفت و به شدت پسر جوان را کتک زد. مردم که از کنار مغازه رد می‌شدند این اتفاق را دیدند و دستان پسر جوان را بستند و او را نزد قاضی بردند.

هنگامی که پسر را پیش قاضی بردند صاحب مغازه به او گفت آقای قاضی این پسر را در حالی دستگیر کردم که قصد دزدی از مغازه‌ی مرا داشت. او پیش از این هم از مغازه‌ی من دزدی کرده بود، اما من نتوانستم او را بگیرم و فرار کرد. امروز که وارد مغازه‌ی من شد من منتظر بودم تا او را در حال ارتکاب جرم بگیرم که خوشبختانه این اتفاق افتاد. مردمی که همراه صاحب مغازه نزد قاضی آمده بودند از دست پسر جوان شاکی شدند، زیرا از آن‌ها هم دزدی کرده بود و به قاضی گفتند که این پسر اموال ما را هم به سرقت برده است، ولی متاسفانه ما هنگامی که خواستیم او را دستگیر کنیم فرار کرد. او را به شدت مجازات کنید تا درس عبرتی برای دیگران شود.

پسر جوان با چشمانی گریان به قاضی التماس کرد و گفت من گناهی ندارم و قصد دزدی نداشتم. اما التماس‌های او بی‌فایده بود و قاضی دستور داد تا با تبر، انگشت‌های دست او را در وسط میدان شهر قطع کنند. سپس طبق حکم قاضی او را به میدان شهر بردند. همه‌ی مردم جمع شدند و هنگامی که مأمور اجرای حکم خواست تا انگشت‌های پسر جوان را قطع کند او با صدای بلند فریاد زد که چند لحظه صبر کنید. اگر اجازه دهید می‌خواهم مادرم را ببینم.

قاضی کمی فکر کرد و به یکی از مأموران فرمان داد تا به خانه‌ی پسر جوان بروند و مادرش را به اینجا بیاورند. بعد از اینکه مأموران مادر او را آوردند، به قاضی گفت به جای انگشت‌های دست من، انگشتان دست مادرم را قطع کنید. او باعث و بانی تمام این مشکلات است. اگر نخستین‌ باری که از خانه‌ی همسایمان تخم مرغ برداشتم مرا کتک می‌زد و با مهربانی با من رفتار نمی‌کرد، من هیچوقت به دزدی ادامه نمی‌دادم. او همیشه از دزدی‌های من با خبر بود، اما با روی خوش با من رفتار می‌کرد. من روزبه‌ روز بزگ شدم و تقریبا از تمام خانه‌ها و مغازه‌های شهر دزدی کردم، اما دزد اصلی مادرم است که از پسرش یک دزد ساخت و تحویل جامعه داد.

حرف‌های پسر جوان همه‌ی مردم شهر از جمله قاضی را منقلب کرد. اشک از چشمان مادرش سرازیر شد و به قاضی گفت: حق با پسرم است. مقصر اصلی من هستم. اگر همان روز که پسرم از خانه‌ی همسایه تخم مرغ دزدید، من در مقابلش ایستاده بودم و با او برخورد می‌کردم، پسرم تبدیل به دزد نمی‌شد. قاضی که سخنان او را شنید تحت تأثیر قرار گرفت و دستور داد که دست‌های پسر جوان را باز کنید. او بی‌گناه است و به جای او، مادرش را به زندان ببرید.

از آن زمان تاکنون وقتی بخواهند بگویند اگر از اشتباهات ناچیز کسی جلوگیری نشود، او دچار اشتباهات و گناهان بزرگ‌تری می‌شود، می گویند: عاقبت تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شود!

 

بیشتر بخوانید:

حکایت احمق ترین مردم و سلطان احمق تر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا