صبح بخیر _ وقتى جوان بودم،
قایق سوارى را خیلى دوست داشتم.
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسوارى مىکردم و ساعتهاى زیادى را آنجا به تنهایى مىگذراندم.
در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصى فکر کنم، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم.
در همین زمان، قایق دیگرى به قایق من برخورد کرد. عصبانى شدم و خواستم با شخصى که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا کنم؛ ولى دیدم قایق خالى است! کسى در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور مىتوانستم خشم خود را تخلیه کنم؟ هیچ کارى نمىشد کرد! دوباره نشستم و چشمهایم را بستم. در سکوت شب کمى فکر کردم. قایق خالى براى من درسى شد…
از آن موقع اگر کسى باعث عصبانیت من شود، پیش خود مىگویم: «این قایق هم خالى است!»
بیشتر بخوانید: