داستان کوتاه طنز پینهدوز و آهنگری که دوتا زن داشت
پينهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت...
صبح بخیر _ پینهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مىدید پینهدوز از جیب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پیچیده درمىآورد و نان و گوشت را مىخورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داری، با این کسب ضعیفت چطور هر روز نان و گوشت مىخوری؟ پینهدوز گفت: زنهایم از لج یکدیگر هر کدام سعى مىکند از من بیشتر پذیرائى کنند، این است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو یک زن دیگر بگیر، ببین چطور از تو پذیرائى مىکنند
آهنگر رفت و یک زن دیگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دیر به خانه مىآید. او را تعقیب کرد و فهمید که زن گرفته است. او را از خانه بیرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهمیده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به دیزىپزى و یک دیزى گرفت و خورد. گوشت کوبیدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پیچید توى دستمال خود.
جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد دید گوشهاى چراغى سوسو مىزند. به آن طرف رفت. دید مرد پینهدوز آنجا نشسته است. به او گفت: این چه بلائى بود به سر من آوردی؟ پینهدوز گفت: من شش ماه است که در اینجا تنها زندگى مىکنم، خواستم رفیقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردی؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشین آن را بخور، ببین چه کیفى دارد!
آهنگر گفت: تو که این بلا به سرت آمده بود، دیگر چرا مرا دچارش کردی؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بیایم در خانهٔ دائىکریم بخوابم؟ پینهدوز گفت: حالا چند شب با هم هستیم تو که پول داری، مهر یکى از زنهایت را بده و راحت شو. اما من بیچاره که پولى ندارم تا زنده هستم باید شبها در خانهٔ دائىکریم بخوابم.
بیشتر بخوانید:
داستان کوتاه بهترین شمشیر زن