داستان کوتاه شال رنگی رنگی
جلویِ آینهی قدیِ مغازه ایستادم و با چند بار عقب جلو رفتن و صورتو به چپ و راست چرخوندن و صاف کردنِ شال روی سرم،
صبح بخیر _ جلویِ آینهی قدیِ مغازه ایستادم و با چند بار عقب جلو رفتن و صورتو به چپ و راست چرخوندن و صاف کردنِ شال روی سرم، گفتم:《دوسش دارما ولی خیلی رنگی رنگیه هرجایی نمیشه پوشید… اون یکی رو برمیدارم، همونیکه سبزه و خط های مورب مشکی داره》
درحالیکه داشت شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو دوباره از قفسه درمیاورد تردید رو تو دلم احساس میکردم، هردوتا شال رو کنارِ هم گذاشت و داشت تاشون میکرد، یکی رو واسه اینکه بذاره تو پاکت برای من و اون یکی رو برای اینکه بذاره تو قفسه… شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو برداشت و به من که داشتم به شالِ رنگی رنگی نگاه میکردم، نگاه کرد و گفت 《مطمئنی اونو نمیخوای؟》 همین سوال کافی بود تا من مقابل همهی فکرام وایستم و تموم قدرتم رو جمع کنم و بگم 《همون شالِ رنگی رنگی رو بذارید لطفا》هزینهشو پرداخت کردم و خوشحال و خندان از مغازه اومدم بیرون و فکر کردم همیشه یکی باید باشه که سرِ بِزَنگاه ازت بپرسه “مطمئنی؟” تا همه چیزو یادت بیاره، یادت بیاره تبعات بعدی انتخابت چیه، یادت بیاره دلت چی میخواد، یادت بیاره چی درست تره…
اونوقت شاید از کسی که دوسش داری یا دوست داره جدا نشی، لباسی که دوس نداری رو انتخاب نکنی، از جایی که دوسش نداری نری، کاری که دوس نداری رو انجام ندی…
همیشه باید یکی باشه که تو نقطه ی حساسِ دوراهی ازت بپرسه “مطمئنی؟” تا بی رودبایستی جلوی خودت وایستی و فکر کنی دلت چی میخواد، حالا من از تو میپرسم درباره ی چیزی که بهش فکر میکنی “مطمئنی” ؟
بیشتر بخوانید: