داستان کوتاه

داستان کوتاه سیمین

چند سال پیش، در یک روز رخوت‌زده مثل امروز توی خانه نشسته بودم...

صبح بخیر _ چند سال پیش، در یک روز رخوت‌زده مثل امروز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره، ناشناس بود. برداشتم. صدایی گرم، کمی لرزان، کمی ضعیف گفت: “سیمین جان خوبی دورت بگردم؟”

صدا، مادربزرگی بود! از آن صداهای نن‌جونی عزیزخانومی، صدای مادرجان‌های مهربان، لپ‌گلی، خوش‌دست‌پخت با زانو دردی مداوم و لبخندی مداوم‌تر. صدا شیرین بود. “دورت بگردمش “دل می‌برد که بگردی دور صدایش.

گفت:” کی از بیمارستان مرخص شدی؟ خوبی الان؟ درد نداری؟ “گفتم: “کجا رو گرفتی مادرجان؟”صدا دور شد:” ای وای عوضی گرفتم؟ “صمیمیت از کلام رفت، ولی گرما و عطر هل نه. گفتم :”بله.”عذرخواهی کرد “خواهش می‌کنم” گفتم و گوشی را گذاشتیم؛ اول او، بعد من!

چند دقیقه دیگر کنار تلفن نشستم و دلم خواست سیمین باشم، تازه از بیمارستان مرخص شده باشم و هنوز درد داشته باشم تا بتوانم خودم را لوس کنم برای آن صدا و قربا‌ن‌صدقه دشت کنم.

امروز بی‌هوا یاد آن تماس کوتاه اشتباهی افتادم.
و دلم خواست بنویسم برای همه‌ی صداهای درست و اشتباهی زندگیمان که آرامش می‌اندازند به دل و برای آن صدای گرم که آن روز دل من را گرم کرد کاش زنده باشد هنوز.

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه قرعه کشی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا