صبح بخیر _ یه سگ خسته وارد حیاط خونهی یه مرد میشه و بهش نگاه میکنه و دم تکون میده…سگه قلاده داشت و مشخص بود که صاحب داره.
پیرمرد میبینه سگه خسته ست، یکم بهش غذا میده.
وقتی درب خونه رو باز میکنه سگه عین فشنگ میدوئه میره تو خونه پیرمرده خودشو میندازه رو کاناپه و میخوابه. بعد از دو ساعت از خواب بیدار میشه و برای تشکر دم تکون میده. پیرمرده در رو باز میکنه و سگه میدوئه میره بیرون.
روز بعد باز میبینه سگه اومد تو حیاط و بازم بهش غذا میده و بازم سگه میره دو ساعت رو مبل خونه میخوابه و بعدش میره بیرون.
این اتفاق چند روز پشت سر هم تکرار میشه.
پیرمرد یه روز یه یادداشت مینویسه با این متن: «من نمیدونم کی هستی ولی سگت هر روز میاد خونهم غذا میخوره و استراحت میکنه» یادداشت رو میندازه تو قلاده سگه.
فردا میبینه سگه اومد و یه یادداشت دیگه تو قلاده سگه با این متن: «داداش منم نمیدونم کی هستی ولی من ۵ تا بچه پر سر و صدا تو خونه دارم، میشه فردا منم باهاش بیام؟!»
سگه از شلوغی خونه فرار میکرده میرفته اونجا می خوابیده.
بیشتر بخوانید:
داستان آموزنده زیبای آرامش در زندگی