داستان کوتاه

داستان کوتاه راز رهایی

زماني در دهكده‌اي كه در قعر رودخانه‌اي بزرگ و كريستال گونه بود، مخلوقاتي زندگي مي‌كردند.

صبح بخیر _ زمانی در دهکده‌ای که در قعر رودخانه‌ای بزرگ و کریستال گونه بود، مخلوقاتی زندگی می‌کردند. جریان رود، در سکوت از روی همه‌ی آنان؛ پیر و جوان، توانگر و فقیر، خوب و بد، می‌گذشت. جریان به راه خود می‌رفت و تنها خودِ کریستالی خویش را می‌شناخت.
هر مخلوقی به روش خاص خودش محکم به شاخه‌ها و صخره‌های قعر رودخانه چسبیده بود، زیرا چسبیدن، شیوه‌ی زندگی آنان به‌شمار می‌رفت و مقاومت در برابر رودخانه، چیزی بود که آنان از هنگام تولد آموخته بودند.
اما سرانجام یکی از مخلوقات گفت: من از چسبیدن خسته شده‌ام، گرچه جریان را به چشم نمی‌بینم، اما اعتقاد دارم که می‌داند به کجا می‌رود. خود را رها می‌کنم و می‌گذارم مرا به هرکجا که می‌خواهد ببرد. با چسبیدن از ملالت خواهم مرد.

مخلوقات دیگر خندیدند و گفتند: نادان! اگر رها شوی، همان جریانی که می‌‌گویی تو را بر صخره‌ها می‌کوبد و خرد و متلاشی می‌کند و تو پیش از مرگِ از ملالت، خواهی مرد. اما او به آنها اعتنایی نکرد، نفس عمیقی کشید و خود را رها کرد و بی‌درنگ به‌وسیله‌ی جریان بر صخره‌ها کوبیده شد. پس از آن‌که مخلوق بار دیگر از چسبیدن خودداری کرد، جریان او را از عمق رودخانه به سوی بالا رها کرد، پیکرش سائیده و کبود شد، اما صدمه‌ی چندانی ندید.

و مخلوقات ساکن در بخش پایین‌تر رود که او برایشان غریبه بود فریاد زدند: نگاه کنید یک معجزه! مخلوقی این‌جاست که همانند ماست، اما پرواز می‌کند! مسیحای رهایی‌بخش را تماشا کنید، بیا و همه‌ی ما را نجات بده!

و آن رونده در جریان گفت: من بیش از شما نجات‌دهنده نیستم. اگر فقط جرأت رفتن را به خود بدهیم، رودخانه از این‌که ما را رها کند شادمان خواهد گشت، کار حقیقی ما همین سفر است.

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه پیرمرد و پسرک کر ولال

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا