داستان کوتاه

داستان کوتاه دوست داشتن الکی

بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود...

صبح بخیر _ بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،

 

با بندای مشکی، عاشقش بودم!

 

آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.

 

 

ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.

 

مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.

 

خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.

 

اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!

 

آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!

 

رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!

 

 

اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!

 

یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!

 

با خودم گفتم: “این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟”

 

یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!

 

یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم

 

 

ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،

 

تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم…!

بیشتر بخوانید:

 

داستان کوتاه جوان ثروتمند و عارف

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا