داستان کوتاه

داستان کوتاه دوستان واقعی

پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت...

صبح بخیر _ پسری‌ تصمیم به ازدواج‌ گرفت ، لیستی از اسامی دوستانش را که بیش از ۳۰ نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست که با دوستانش تماس بگیرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت کند ، پدر هم قبول میکند
روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند که فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت کنید اما اینها که فقط شش نفر هستند

پدر به پسر گفت ، من با تک تک دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشکلی برای تو پیش آمده و به کمک آنها احتیاج داری
و از آنها خواستم که امروز اینجا باشند
بنابر این پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اینجا هستند

دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

سعدی

بیشتر بخوانید:

داستان معلم و بلیط اتوبوس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا