داستان کوتاه

داستان کوتاه دلت باید مهربون باشه

دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟"

صبح بخیر _ دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:”مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟”

 

مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:”حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی.”

 

نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:”چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟”

 

 

پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد.

 

مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:”خب… من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.

 

دخترک گفت:”چی؟”

 

مادر گفت:”بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه ۱۰ تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟”

 

دخترک خوشحال شد و قبول کرد.

 

هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت.

 

 

بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره.

 

خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف

 

فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره.

 

وقتی میخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است

 

از مرد فروشنده پرسید:”ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پیدا کردید؟”

 

فروشنده گفت:”اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا ۱۰ تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. ولی چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده شو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن.

 

نـتـیـجـه:عشق، درک، مهربانی، مسئولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد

 

اینها باید جایی ته دلمان باشند

بیشتر بخوانید:

 

داستن کوتاه خیاط خروشچف

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا