داستان کوتاه دزد و حشره
دزدي قصد کرد که بر کنگره قصر شاه طناب بيندازد و با چالاکي خود را به خزانه او برساند
حکایتی از مرزبان نامه
صبح بخیر _ دزدی قصد کرد که بر کنگره قصر شاه طناب بیندازد و با چالاکی خود را به خزانه او برساند.مدتی این فکر، خواب و خیالش شده بود و ذهنش از شوق و هیجان این اندیشه پُر گشته بود.تا اینکه طاقتش به پایان رسید و بالاخره تصمیم گرفت که فکرش را عملی کند.اما جرات نمیکرد با کسی حرف بزند و از نقشهاش سخن بگوید.روزی تنش بشدت خارش گرفته بود، وقتی خود را میخاراند ناگهان دستش به حشرهای خورد. حشره را درکف دستش گرفت و با خود گفت: این جانور ضعیف زبان ندارد که راز مرا با نامحرم بازگوید.اگر هم بتواند سخن بگوید، چون من او را با خون خود پرورش داده ام، امکان ندارد به من خیانت کند.
دزد در گفتن راز بیقرار بود؛ انگار ککی در جانش افتاده یا سنگی که در کفش او رفته باشد، تلاش میکرد که هرطور شده ،نقشهاش را برای حشره توضیح دهد.بعد از بازگویی رازش با کک،عزمش را جزم کرد تا فکر خود را عملی کند.شب، خود را با زحمت زیاد داخل قصر شاه انداخت. حس بدی داشت، گوئی سرنوشت در پی انتقام از او بود.دزد متوجه شد که در اتاق خواب شاه کسی نیست. به آنجا رفت و زیر تخت شاه خودش را مخفی کرد.
نمیه شب،شاه به اتاقش آمد تا بخوابد.
هنوز دقایقی نگذشته بود که کک از لباس دزد بیرون آمد و داخل جامه خواب ابریشمین شاه شد و او را نیش زد. پوست شاه تحریک شد و خارش گرفت. کک دست بردار نبود و مرتب او را میگزید. شاه بی قرار شد و خدمتکاران را صدا زد تا چراغ بیاورند و تنش را بگردند. کک از لباس شاه بیرون آمد و زیر تخت رفت و خدمتکاران برای یافتن آن،سر زیر تخت بردند و دزد را پیدا کرده، او را کتک زدند و به زندان انداختند.
بیشتر بخوانید: