صبح بخیر _ اولینبار اینطور اتفاق افتاد: داشتم داستانی دربارۀ «مردی که تمام مدارکِ هویتیاش را گُم کرده بود» مینوشتم، که کیفم را دزد زد. گواهینامه، کارت شناسایی، شناسنامه، مدارکِ شرکت، کارتِ پایان خدمت، پاسپورت، دفترچه بیمه، حتی کارتِ عضویت کتابخانه و… همه در کیف بودند.
زنم گفت خیلی دستوپاچلفتی هستم و در هپروت زندگی میکنم و از اینجور سرکوفتهای همیشگی. چهار ماه دوندگی کردم تا توانستم برای مدارکم المثنی بگیرم. همان موقع داستانم را هم تمام کرده بودم.
بعد شروع به نوشتنِ داستانِ تازهای کردم دربارۀ «مردی که ورشکست شد و خانوادهاش او را رها کردند».
همان روزها در شرکتی که مدیرش بودم اختلاس بزرگی شد، و تمامِ کاسهکوزهها سرِ من شکست. درواقع شریکم کسی را اجیر کرده بود که کیفم را بدزدد، و با مدارکِ من سندسازی کرده بود و باقیِ قضایا…
پولی که از فروشِ ماشین و خانهام جمع شد، فقط بخشی از بدهیها را جبران کرد. به زندان افتادم. زنم تا دو ماه به ملاقاتم میآمد، و هر مرتبه، پخمه بودنم را مثلِ چماق به سرم میکوبید. میگفت: «اگه یهذره عرضه داشتی، الان ما هم مثِ شریکت داشتیم تو کانادا عشقوحال میکردیم».
مدتی بعد گفت دیگر امیدی به من ندارد و نمیخواهد اسمِ «بابای خلافکار» روی سرِ بچهاش سنگینی کند. البته طلاق نمیخواست، چون بههرحال تا وقتی زنم میماند، مستمریِ بیمه را میگرفت. فقط گفت دیگر به ملاقاتم نمیآید. گفت: «این محیط منو افسرده میکنه. در شأن من نیست بیام اینجا».
در زندان وقت زیاد داشتم. داستانم را تمام کردم و داستانِ تازهای نوشتم. در این داستان، عموی پولداری میمُرد و ارث هنگفتی به مردی مفلس میرسید.
خبرِ مرگِ عمهام را زنم با چهرهای بشاش به من داد. بعد از شش ماه آمده بود ملاقاتم. میگفت همیشه به من ایمان داشته و میدانسته یک روز بیگناهیام به همه ثابت میشود! وقتی آزاد شدم، دستِکم دَهبرابر ثروتمندتر شده بودم. زنم مدام دورم میگشت و قربانصدقهام میرفت. میگفت خیلی دلش برایم تنگ شده بوده و برای دیدنم لحظهشماری میکرده.
حالا یک دقیقه هم از من دور نمیشود. تا میبیند دارم کتاب میخوانم یا چیزی مینویسم، خودش را به من میچسباند. میگوید: «عزززیزم… بهخدا هرچی بدبختی تو زندگی کشیدیم از همین کتابا و همین داستانا بوده. خودت حالیت نیست. وقتی شروع میکنی به این کارا، انگار از دنیای واقعی دور میشی… جونِ من ول کن دیگه».
و من ول میکنم. البته ظاهراً. آخر چهطور میتوانم به کسی که در عمرش بهجز کتابهای درسی هیچ کتابی نخوانده است توضیح بدهم؟! سرم را مثلاً به موبایل و تبلت و شبکههای اجتماعی گرم میکنم. زنم به این کار گیر نمیدهد؛ خیال میکند مثل خودش دارم چَت میکنم یا مدلهای ماشین را میبینم یا برای خانۀ جدیدمان مبلمانِ جدید انتخاب میکنم. ولی من دارم داستانِ جدیدم را مینویسم؛ داستانی دربارۀ «مردی که زنش بیماریِ لاعلاجی گرفت و مُرد».
بیشتر بخوانید: