صبح بخیر _ خانم مسنی روی صندلی جلو چرت می زد. من و دختر جوانی عقب تاکسی نشسته بودیم و منتظر بودیم یک نفر دیگر سوار شود تا تاکسی راه بیفتد. پسر جوانی آمد و کنار دختر نشست. دختر با دیدن پسر جوان عصبانی شد و گفت؛ «اینجا چی کار می کنی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟» پسر گفت؛ «می خوام باهات حرف بزنم.» دختر گفت؛ «من هیچ حرفی با تو ندارم، دیگه تموم شد. آقای راننده اینو بندازین پایین.» پسر گفت؛ « فقط دو دقیقه.» دختر گفت؛ «نیم دقیقه هم حرف نمی زنم.» پسر گفت؛ «مثل اینکه زبون خوش حالیت نمی شه.»
تفنگی از جیبش درآورد و به طرف دختر نشانه گرفت.
دختر گفت؛ «برای من تفنگ درمیاری؟» و بلافاصله از کیفش تفنگی درآورد و به طرف پسر شلیک کرد. پیرزن که از صدای تیراندازی بیدار شده بود، عصبانی شد کلتش را درآورد و شروع به تیراندازی کرد. راننده تاکسی فریاد زد؛ «تو تاکسی من؟» و خودش هم اسلحه اش را درآورد و تند تند شروع به چکاندن کرد.
دیدم اوضاع خیلی ناجور است، مجبور شدم مسلسلم را بیرون بکشم. آنقدر تیراندازی کردیم تا همه تیرهایمان تمام شد. شانس آوردیم که گلوله یی به کسی نخورد.
پسر گفت؛ «به جای این کارها بذار دو دقیقه باهات حرف بزنم. » دختر چیزی نگفت. پسر گفت؛ «خواهش می کنم.» دختر گفت؛ «حیف که دوستت دارم. آقای راننده ما پیاده می شیم.» راننده ایستاد و آنها پیاده شدند. پیرزن لبخندی زد و گفت؛ «جوونیه دیگه.»
به تاکسی نگاه کردم، تمام بدنه اش سوراخ سوراخ شده بود. دختر و پسر جوان قدم زنان دور می شدند.
بیشتر بخوانید:
چرا جوجه ها را آخر پاییز میشمارند