داستان کوتاه

داستان کوتاه او تنها بود یا ما

”وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.

صبح بخیر _ ”وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.
بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس.
و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آن‌ها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی‌جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه‌های محل که می‌دانستیم ثروت عظیم و بی‌کرانش بی‌صاحب می‌ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه‌ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه‌‌اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم.
بعد هم با خود کنار آمدیم که این که دزدی نیست، تازه او به این پول‌ )ها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد!
تازه می‌توانیم کمی هم از این پول‌ها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما…
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری‌اش که با همت ریش‌سفید‌های محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچه‌ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی‌درد خرج سرپرستی همه‌ی آن‌ها را می‌داده، بچه‌های یتیم را دیدیم که اشک می‌ریختند و انگار پدری مهربان را از دست داده‌اند.
از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟“

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه قضاوت دیگران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا