داستان کوتاه از کتاب «سر کلاس با کیارستمی»
در یک نمایشگاه نقاشی، بالزاک (نویسنده نامدار فرانسوی) مقابل تابلویی قرار میگیرد...
صبح بخیر در یک نمایشگاه نقاشی، بالزاک (نویسنده نامدار فرانسوی) مقابل تابلویی قرار میگیرد که دشتی را نشان میدهد که خانه کوچکی را درمیان گرفته. از دودکش خانه دود بلند شده. دراین خانه زندگی جریان دارد. بالزاک از نقاش سؤال میکند:
_چند نفر در این خانه زندگی میکنند؟
_ خوب، شاید یک خانوار.
_ چند بچه دارند؟
نقاش فکر میکند و بعد میگوید:
_ سه
_چند سالهاند؟
_شاید هشت، ده و دوازده سال.
این سؤال و جوابها مدتی ادامه پیدا میکند تا زمانی که نقاشِ کلافه میگوید:
_ آقای بالزاک! این خانه کوچکی در پسزمینه نقاشی است. مهم نیست چند نفر در آن زندگی می کنند. من که به همه جزئیات فکر نکردهام.
بالزاک همدردی میکند:
_ میدانم که به این چیزها اهمیتی نمیدهی. روشن است که نمیدانی چند کودک در این خانه زندگی میکنند و چند خروس در حیاط جلویی میپلکند و مادر برای ناهار چه پخته است و آیا پدر میتواند جهیزیهای برای دخترش جور کند یا نه. این را میدانم چون دودی که از دودکش بیرون میآید برایم باورپذیر نیست. برایم واقعی نیست. اگر این جزئیات را میدانستی، دود بهتری میکشیدی و نقاشی بهتر میشد!
بیشتر بخوانید: