داستان کوتاه

داستان ملودی درون

وزی روزگاری، در دهکده‌ی کوچکی، پسری به نام اتان زندگی می‌کرد. اتان عاشق نواختن گیتار بود...

صبح بخیر _ روزی روزگاری، در دهکده‌ی کوچکی، پسری به نام اتان زندگی می‌کرد. اتان عاشق نواختن گیتار بود. هر روز بعد از مدرسه، به سمت خانه می‌دوید، گیتارش را برمی‌داشت و در میان ملودی‌هایی که می‌ساخت، گم می‌شد.

یک روز، فرصتی در خانه‌ی اتان را زد. قرار بود در دهکده مسابقه‌ی استعدادی برگزار شود و اتان تصمیم گرفت شرکت کند. اما شک و تردید به سراغش آمد. او شروع کرد خود را با دیگر نوازنده‌های بااستعداد مقایسه کند و توانایی‌هایش را زیر سؤال ببرد. ترس از شکست، او را فرا گرفت. اما پدربزرگ اتان، که همیشه بزرگ‌ترین حامی او بود، آشفتگی درونی نوه‌اش را حس کرد. او با اتان نشست و داستان‌ را از دوران جوانی خودش برایش تعریف کرد.

پدربزرگ گفت: «وقتی به سن تو بودم، آرزو داشتم نقاش شوم. اما درست مثل تو، پر از تردید نسبت به خودم بودم. تصمیم گرفتم از یک هنرمند پیر و خردمند در دهکده‌ی دیگری راهنمایی بگیرم.» هنرمند پیر به نگرانی‌هایم گوش داد و یک چالش به من داد. از من خواست روی یک بوم بزرگ جلوی جمعی از مردم، نقاشی بکشم.با شنیدن این چالش ، مردد شدم و ترس همه وجودم را فرا گرفت.

هنرمند پیر لبخندی زد و گفت: «روی اینکه دیگران چه فکری می‌کنند تمرکز نکن. به جای آن، از قلبت نقاشی کن و روح خودت را در تک‌تکِ قلم‌موهایت بریز. زیبایی در کمال نیست، بلکه در اصالتِ آفرینش توست.»

با شنیدن این کلمات، چالش را پذیرفتم و با شور نقاشی کردم و اجازه دادم احساساتم راهنمای قلم‌مویم باشند. جمع با شگفتی به تماشای شاهکاری زیبا که روی بوم ظاهر می‌شد، نگاه می‌کردند.

با تمام شدن داستان پدربزرگ گفت: «آن روز فهمیدم که موفقیت با میزانِ کمال ما یا مقایسه‌ی ما با دیگران تعریف نمی‌شود. بلکه درباره‌ی در آغوش گرفتن استعدادهای منحصربه‌فردمان، خطر کردن و ابراز وجودمان با شور و اصالت است.»

اتان با الهام از داستان پدربزرگش، تصمیم گرفت تمام تلاشش را برای مسابقه‌ی استعدادی بکند. او خستگی‌ناپذیر تمرین کرد و تمام قلبش را در تک‌تکِ نت‌ها ریخت. وقتی روز مسابقه فرا رسید، اتان نفسی عمیق کشید، روی صحنه رفت و شروع به نواختن گیتارش کرد.

تماشاگران مجذوب اجرای او شدند. انگشتان اتان روی سیم ها می رقصیدند و ملودی هایی خلق می کردند که قلب آنها را لمس می کرد. در آن لحظه متوجه شد که شک و تردید به خود او را متوقف کرده است، اما اکنون آزاد شده است.

اتان برنده‌ی مسابقه‌ی استعدادیابی نشد، اما در اعماق وجودش احساس می‌کرد برنده است. او یاد گرفت که موفقیت همیشه با شناخت بیرونی سنجیده نمی‌شود، بلکه با شادی و رضایتی که هنگام پیگیری علاقه‌مندی‌هایمان پیدا می‌کنیم، سنجیده می‌شود.

و همین‌طور، اتان به نواختن گیتارش با شور و تعهد ادامه داد، با موسیقی‌اش دیگران را الهام بخشید و به همه یادآوری کرد که پاداش واقعی در خودِ سفر نهفته است.

پیام داستان

در عمق این داستان، پیامی ارزشمند پنهان است. این داستان به ما می‌گوید که به خودمان ایمان داشته باشیم، آغوش گرمی به علایقمان بگشاییم و آن‌ها را با اصالت، بی‌توجه به تأیید دیگران یا مقایسه با آن‌ها، دنبال کنیم. موفقیت واقعی در شادی و کمال یافتنی است که از پیمودن مسیر منحصر به فرد خودمان به دست می‌آید.

 

بیشتر بخوانید:

داستان چیزهای بدتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا