داستان قدرت ذهن
اولین بار که با همسرم ویکتوریا ملاقات کردم، یک ماشین کورسی واقعی داشتم...
صبح بخیر _ اولین بار که با همسرم ویکتوریا ملاقات کردم، یک ماشین کورسی واقعی داشتم. بیست و چندساله بودم و دلم می خواست همسر آینده ام را تحت تأثیر قرار دهم. برای همین همیشه ماشین را برق می انداختم. هیچ خط و خراشی روی ماشین نبود.
یک بار بعد از اینکه آخر شب ویکتوریا را به خانه شان رساندم، در راه برگشت، سر یک چهارراه، تصادف کردم. چراغ سبز بود. یک ماشین دیگر که از جهت من می آمد ناگهان در لاین اشتباه به سمت راست پیچید و از پشت به ماشین من کوبید و ماشین چند دور به دور خودش چرخید.
بعد از چند لحظه که آرامش خود را بازیافتم، از ماشینم پیاده شدم. می دانستم که من در این تصادف مقصر نیستم. من ذاتاً آدم سخت گیری نیستم. کمتر چیزی می تواند ناراحتم کند. ماشین برق انداخته شده ام را وارسی کردم. پشت ماشین کاملاً از بین رفته بود.
همان موقع، راننده خاطی از ماشینش بیرون پرید. هوا بسیار تاریک بود اما می توانستم او را ببینم که مردی تقریباً شصت ساله بود. با عصبانیت شروع کرد به داد و بیداد و لعن و نفرین کردن و سپس گفت: «آهای بچه! یاد بگیر چه جوری باید رانندگی کنی! از دستت خیلی عصبانی ام!»
با خودم گفتم: این منم که باید ناراحت باشم. او در لاین اشتباهی پیچید.
مرد حدوداً سی متر دورتر از من ایستاده بود، اما می توانستم ببینم که دارد خشمگین تر می شود. بعد طوری به طرف من دوید که انگار می خواست مرا بزند.
قدرت ذهن,داستان در مورد قدرت ذهن,داستان هایی واقعی از قدرت ذهن
داستان کوتاه قدرت کنترل ذهن
اولین فکری که به ذهنم خطور کرد، این بود: واقعاً می خواهی دعوا کنی؟ می دانید که این طور نیست. اما واقعاً اولین فکرم این بود: هیکلش چه اندازه است؟
وقتی مرد حدوداً پانزده متر نزدیک تر شد، دیدم که هیکلش دوبرابر هیکل من است. درست همان موقع و همان جا چیزی به من الهام شد:
«این دعوایی نیست که ارزش جنگیدن داشته باشد.» و سریع توانستم کنترل ذهن ام را به دست بگیرم و بر خودم مسلط شوم.
دور زدم و سوار ماشینم شدم.
حتماً الان می گویید: «جول، منظورت این است که تو مثل یک جوجه از او ترسیدی؟»
نه، من می خواستم زندگی کنم!
آن مرد جزو آن دسته از افرادی بود که هرگز با من از در صلح وارد نمی شدند.
وقتی با افرادی مواجه می شوید که درونشان زهرآلود است، اجازه ندهید این حس آنها به شما هم منتقل شود. اگر خودتان را تا سطح آنها پایین بیاورید و با سردی و بی ادبی جوابشان را بدهید، در واقع به آنها اجازه داده اید که شما را نیز آلوده کنند.
برتری خود را ثابت کنید. قسمتی از راه حل باشید و نه قسمتی از مشکل. شما می توانید با خوبی کردن به دیگران بر شیطان درون آنها پیروز شوید. اگر کسی به شما بی ادبی می کند، شما برای او دعای خیر کنید تا حالش خوب شود. لبخندی بزنید و به راهتان ادامه دهید.
بیشتر بخوانید: