داستان کوتاه

داستان شاهزاده خانم کوچولو و برادر کوچکش

مدتها پیش، پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند. آن‌ها از داشتن دختر کوچولویشان بسیار خوشحال بودند.

صبح بخیر _ مدتها پیش، پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند. آن‌ها از داشتن دختر کوچولویشان بسیار خوشحال بودند. او دختربچه‌ای شاد و سرحال بود که تمام روز با اسب تک‌شاخش بازی می‌کرد. او تمام خوشی‌های دنیا را در زندگی‌اش داشت.

 

یک روز، او غافلگیر شد. پدر و مادرش برای او یک نوزاد پسر آوردند. پادشاه گفت: «این برادر کوچکت است. از او خوب مراقبت کن و با او بازی کن.» اما شاهزاده خانم کوچولو اصلا خوشحال نبود. او می‌دید که پدر و مادرش بعد از به دنیا آمدن برادرش، دیگر به اندازه‌ی قبل به او توجه نمی‌کنند. او اصلا راضی نبود. حتی اسب تک‌شاخش هم در حال کشیدن ارابه‌ای بود که برادرش روی آن نشسته بود. او دیگر نمی‌توانست با اسب تک‌شاخش هم بازی کند!

 

یک روز، او غمگین و ناراحت بود و به تنهایی در باغ سلطنتی نشسته بود. دیگر اسب تک‌شاخش هم برای بازی کردن کنارش نبود. ناگهان، پیرمرد ریش‌داری از جایی بدون هیچ مقدمه‌ای نزدیک در ظاهر شد. او را صدا زد: «هی، شاهزاده خانم کوچولو! چرا اینجا تنها نشسته‌ای؟» شاهزاده خانم کوچولو جواب داد: «غمگینم چون نمی‌توانم با اسب تک‌شاخم بازی کنم.»

 

مرد پرسید: «چه بلایی سر اسب تک‌شاخت آمد؟» او گفت: «مشغول کشیدن ارابه‌ی برادر کوچکم است. همه در خانه فکر می‌کنند کار جالبی است. حالا من تنها هستم و کسی برای بازی کردن ندارم.»

 

مرد پرسید: «می‌توانی با برادرت بازی کنی.»

 

او گفت: «نه. بوی خوبی نمی‌دهد و نمی‌توانم روی او سوار هم بشوم.»

 

مرد گفت: «اگر برادرت را ناپدید کنم چطور؟»

 

او از این فکر متعجب شد و گفت: «میتوانی این کار را بکنی؟»

 

مرد گفت: «بله، می‌توانم برادرت را به یک حلزون تبدیل کنم. او را در باغ رها کن، کسی او را نمی‌شناسد. دوباره خوشحال می‌شوی.»

 

او با تردید گفت: «باشه.» مرد گفت: «بعدازظهر برمی‌گردم.»

 

او در عین حال خوشحال و مضطرب بود. آن روز بود. به برادرش نگاه کرد. او با پایش بازی می‌کرد و به او لبخند می‌زد.

 

ناگهان متوجه شد که برادرش آنقدرها هم بد نیست. به او لبخند زد و می‌خواست با او بازی کند. او با فریاد به پدر و مادرش گفت: «لطفا در را ببندید!»

 

پادشاه پرسید: «چرا؟ امروز روز قشنگیه.» او در را نبست. شاهزاده خانم ترسید. او اشتباه بزرگی کرده بود.

 

بعدازظهر، پیرمرد ریش‌دار ظاهر شد. مادر و پدرش آنجا نبودند. مرد وارد اتاق شد.

 

شاهزاده خانم التماس کرد: «لطفا برادرم را به حلزون تبدیل نکن.»

 

مرد پرسید: «چرا؟ تو از من خواستی این کار را انجام دهم. من قبلا وردی آماده کرده‌ام و باید آن را بخوانم.»

 

شاهزاده خانم گریه کرد و گفت: «مرا به یک حلزون تبدیل کن.»

 

پیرمرد فهمید که او تغییر کرده است. او روی خودش ورد خواند و به یک حلزون ریش‌دار غول‌پیکر تبدیل شد. او گفت: «با برادرت بازی کن و از او با تمام وجودت مراقبت کن» و با آواز خواندن آنجا را ترک کرد.

 

نتیجه‌ی اخلاقی این داستان این است که حسادت، خوشبختی را پنهان می‌کند. زمانی که حسادت از بین می‌رود، خوشبختی آشکار می‌شود. حسادت باعث پیچیدگی انسان می‌شود و نمی‌توان خوشحال ماند.

بیشتر بخوانید:

 

داستان حسادت در دوستی

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا