داستان روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم
در را زد و و وارد اتاق شد. مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود.
صبح بخیر _ در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود. یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت:
“نگاه کن، این چه جالبه!”.
کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی میآمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسیدم:
“چی ش جالبه؟
” گفت:
“مشخصات فردیش رو ببین!”
شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی…
نام… نام خانوادگی… تا رسیدم به آنجا که نوشته بود “فرزند:…،
دیدم جلویش نوشته:
“رضا و پروین”.
چند لحظه مکث کردم…؛ مکث مرا که دید، لبخندی زد و گفت: “ببین، من هم به همین جا که رسیدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم:
“چه جالب!… دو تا اسم نوشتهاید.” صدایش را صاف کرد و جواب داد: “انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟
خب… من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر!”
چند لحظه به فکر فرو رفتم. به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت “فرزند:…” فقط یک اسم مینوشتم،
“جمشید”!
چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟
چقدر واضح بود این، و هم، چقدر غفلت انگیز!
حس عجیبی پیدا کردم.
یک ملغمهای بود از تعجب، غافلگیر شدن، حس بعد از یک کشف مهم و تامل برانگیز…
و کمی که زمان میگذشت، مقداری هم عصبانیت…
عصبانیت از دست خودم.
چطور از چیزی تا این حد بدیهی، روشن وآشکار ،این همه سال غافل بودهام؟
فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه. مشخصات مرا یک به یک وارد کامپیوتر مقابلش میکرد؛ در عین حال، با این که خیلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تایپ هر قسمت، یک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار میکرد و منتظر تاییدم میماند… نامم… نام خانوادگیام… تا رسید به قسمت “فرزند:…”
که من مقابل آن نوشته بودم: “جمشیدومنیژه”.
مکثی کرد، انگار یک چیزی طبق روال معمول نباشد. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد، صدایم را صاف کردم، سینهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم:
“خب میدانید، آخر من فرزند دو نفرهستم…
فرزند یک نفر که نیستم!”
چه اندازه زیبا واندیشه بر انگیز…
بیاییم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم؛
فرزند …… و …….
بیشتر بخوانید: