داستان کوتاه

داستان خلیفه و صیاد هوشمند

آورده‌اند که خليفه هارون‌الرشيد در يکي از اعياد رسمي با زبيده زن خود نشسته...

صبح بخیر _ آورده‌اند که خلیفه هارون‌الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آن‌ها وارد شد او هم‌نشست و به تماشای آن‌ها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سرخوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت: این مبلغ برای صیاد زیاد است، به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آن‌ها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به‌قدر صیاد هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزانه‌ی تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الآن چه کنم؟
گفت: صیاد را صدا کن و از او سؤال نما این ماهی نر است یا ماده؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است بازهم بگو پسند ما نیست و او مجبور می‌شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت: فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو.
ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت: ماهی نر است یا ماده؟‌
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیاد پول‌ها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله‌های قصر پایین می‌رفت یک‌درهم از پول‌ها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست‌همت است که از یک‌درهم هم نمی‌گذرد.
هارون هم از پست‌فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدا زد.
و باز بهلول گفت: مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و گفت: چقدر پست‌فطرتی که حاضر نیستی حتی یک‌درهم از این پول‌ها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست‌فطرت نیستم. بلکه نمک‌شناسم و ازاین‌جهت پول را برداشتم که دیدم یک‌طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت: من از تو دیوانه‌ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این‌همه متضرر شدم.

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه شیطان و نمازگزار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا