داستان کوتاه

داستان تصویری کوتاه این دکمه مال کیه؟

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید

صبح بخیر _ روزی روزگاری یک ربات اسباب بازی کوچولو بود به اسم روبی .. روبی در زمانهای نه چندان دور یک ربات سالم و هیجان انگیز بود با دکمه های مختلف که هر دکمه اش رو که می زدند یک کاری می کرد. با یک دکمه آهنگ میزد، با یک دکمه حرکت می کرد، یا یک دکمه میرقصید و آواز می خوند و .. خلاصه یک ربات جذاب و هیجان انگیز بود!

اما بعد از مدتی کم کم دکمه های روبی از کار افتادند و خراب شدند و اون حالا دیگه هیچ کار جالبی نمی کرد. یک روز پسربچه ای که صاحب روبی بود روبی رو که دیگه نه آهنگ می زد نه می چرخید رو به همراه یک عالمه اسباب بازی خراب دیگه از خونه بیرون ریخت و گذاشت کنار خیابون!

روبی تنها و غمگین گوشه خیابون نشسته بود. اون دلش برای بقیه اسباب بازیها و اتاق پسرک تنگ شده بود.. همینطور که روبی تنها نشسته بود و فکر می کرد یک دفعه یک دکمه گرد قل قل خورد و افتاد درست جلوی پای روبی!

روبی با تعجب نگاهی به دور و برش کرد. معلوم نبود این دکمه یک دفعه از کجا پیداش شده بود! روبی نگاهی به دکمه کرد و گفت هر جوری هست باید بفهمم این دکمه مال کیه!

بعد دکمه رو برداشت و توی خیابون راه افتاد. خیابون شلوغ بود و پر از ماشین.. ماشین ها با سرعت از جلوی روبی رد میشدند. همون وقع وییییییژ یک ماشین با سرعت زیاد از جلوی روبی رد شد و روبی سریع خودش رو کنار کشید و پرید توی پیاده رو! بعد نفس راحتی کشید و گفت:” آخیش.. نزدیک بود از روم رد بشه ..”

روبی هنوز نفسش جا نیومده بود که یک چیز محکم و گنده درست کنار روبی فرود اومد.. روبی با عجله خودش رو کنار کشید.. بله اون یک کفش بود و کم مونده بود که روبی زیر پاهای آدم ها که توی پیاده رو راه می رفتند له بشه ..

روبی با خودش گفت:” اوووه من همیشه توی خونه بودم هیچ وقت فکر نمی کردم بیرون از خونه انقدر ترسناک باشه!

روبی رفت و رفت تا به یک چراغ راهنمایی رسید. سه تا دایره گرد درست مثل همون دکمه ! روبی با صدای بلند گفت:” ببخشید این دکمه مال شما نیست؟”

هیچ صدایی نیومد.. فقط رنگ آدمک توی چراغ از قرمز به سبز تغییر کرد…

روبی با ناامیدی نگاهی به آدمک سبز کرد و گفت:” مثل اینکه این دکمه مال شما نیست!” بعد می خواست از خیابون رد بشه که یک دفعه صدای پارس کردن یک سگ رو شنید.. سگ که از دیدن یک ربات کوچولو هیجان زده شده بود با صدای بلند پارس می کرد و می خواست روبی رو لیس بزنه !

روبی در حالیکه سعی می کرد خودش رو از زبون سگ دور کنه گفت:” اوووه مثل اینکه این سگه می خواد با من بازی کنه .. ولی من کار دارم باید صاحب این دکمه رو پیدا کنم ” و تصمیم گرفت که به اون طرف خیابون بره ..

چراغ عابر پیاده سبز بود و روبی می تونست به راحتی از خیابون رد بشه .. اون از روی خط کشیها از خیابون رد شد و هنوز کامل اون طرف خیابون نرسیده بود که چراغ دوباره قرمز شد و ماشین ها راه افتادند.

یکی از ماشین ها با سرعت از کنار روبی رد شد و یک عالمه آبی که توی چاله بود رو به روبی پاشوند.

روبی حالا هم خیس بود و هم خسته !

اما دکمه گرد هنوز توی دستهاش بود و می خواست صاحب دکمه رو پیدا کنه..

روبی همینطور که توی پیاده رو راه میرفت صدای دختربچه ای رو شنید که داشت گریه می کرد. روبی گوشهاش رو تیز کرد. دختربچه عروسکش رو توی دستش گرفته بود و با گریه می گفت:” من میخوام عروسکم مثل قبل باشه .. من عروسکم رو همون شکلی می خوام ..”

مامان دختربچه اون رو صدا کرد و دخترک از اتاق بیرون رفت. روبی که کنجکاو شده بود به زحمت سرش رو از پنجره اتاق بالا آورد و چشمش به یک عروسک موطلایی افتاد که گوشه اتاق افتاده بود. عروسک فقط یک چشم داشت! روبی با دیدن عروسک چشمهاش برق زد و با هیجان گفت:” خودشه! صاحب دکمه رو پیدا کردم !”

بعد خودش رو به عروسک موطلایی رسوند و گفت:” فکر کنم این دکمه مال شماست! ” اون دکمه رو به جای چشم عروسک گذاشت ..بله درسته اون دکمه چشم عروسک بود که وقتی که دخترک کنار پنجره مشغول عروسک بازی بود افتاده بود و قل قل خوران به روبی رسیده بود و حالا روبی موفق شده بود که اون رو به صاحبش برگردونه!

عروسک لبخند زد. اون حالا دوباره مثل قبل شده بود.

همون موقع دخترک با لبهای آویزون وارد اتاق شد اما با دیدن عروسک یکدفعه از خوشحالی فریاد کشید و گفت:” هورااا عروسکم درست شده، دوباره دو تا چشم داره ! ” بعد چشمش به روبی افتاد و با هیجان گفت:” وااای یک ربات کوچولو هم اینجاست! آخ جوون من تا حالا ربات نداشتم!”

دخترک عروسک و روبی رو کنار هم گذاشت و با ذوق و شوق رفت تا مامانش رو خبر کنه .. روبی خندید. اون حالا واقعا خوشحال بود چون هم تونسته بود صاحب دکمه رو پیدا کنه و دخترک رو خوشحال کنه و هم ظاهرا یک خونه جدید و دوستهای جدید پیدا کرده بود ..

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه دستبند الماس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا