داستان کوتاه

حکایت شاه عباس و بلبل سخنگو

يک شب شاه عباس لباس درويشى پوشيد و رفت توى شهر گشتى بزند و سر و گوشى آب بدهد ببيند مردم در چه حال و روزند.

صبح بخیر _ یک شب شاه عباس لباس درویشى پوشید و رفت توى شهر گشتى بزند و سر و گوشى آب بدهد ببیند مردم در چه حال و روزند. از کنار پنجره‌اى رد شد. شنید سه تا دختر دارند با هم حرف مى‌زنند یکى مى‌گفت: ‘اگر من با شاه عباس عروسى کنم، یک غذائى برایش درست مى‌کنم که اگر هم لشکر و خِدَمش بخورند تمام نشود.’

دومى گفت: ‘اگر من زن شاه بشوم، یک قالى برایش مى‌بافم که هیچ‌کس جز خودش روى آن ننشیند.’

سومى گفت: ‘اگر من زن شاه عباس بشوم یک پسر و یک دختر برایش مى‌زایم که موى دختر از طلا باشد و موى پسر از نقره.’

شاه عباس اینها را که شنید برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسى کرد به شرط آنکه به حرف‌هایشان عمل کنند.

دختر اول یک آشى پخت و چند مَن نمک ریخت توى آن. آش آنقدر شور شد که هر کس کمى از آن مى‌خورد دیگر لب نمى‌زد. همهٔ لشکر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقى بود.

دختر دوم هم که شرط کرده بود قالى ببافد که فقط شاه روى آن بنشیند یک قالى بافت که همه‌اش سوزن‌کارى بود جز وسط آنکه مخصوص شاه بود.

اما دختر سوم، او هم بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، یک دختر گیس طلائى و یک پسر گیس نقره‌اى زائید. اما آن دو تا خواهر دیگر پیش خود گفتند اگر این دو تا بچه زنده بماند شاه دیگر به ما بى‌علاقه خواهد شد.

روى همین حساب نقشه‌اى کشیدند و قبل از اینکه کسى بفهمد بچه‌ها را توى یک صندوق گذاشتند و انداختند به دریا. جاى آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتى آمد و به‌جاى بچه، خشت دید عصبانى شد و دستور داد دختر را توى پوست گوسفند بپیچند و بدوزند تا پوست روى بدنش خشک شود. اینها را اینجا بگذارد و برو سراغ بچه‌ها.

صندوق را آب بُرد تا آن پائین‌ترها یک ماهیگیر آن را از آب گرفت. ماهیگیر بچه‌ها را بُرد و بزرگ کرد. سال‌ها گذشت. ماهیگیر که مرد، دختر موطلائى و پسر مونقره‌اى خانه و اثاثیه‌ٔ ماهیگیر را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانهٔ کوچکى خریدند. از قضا، یک روز یکى از آنها دو تا زنِ بدجنسِ شاه عباس، دختر موطلائى را توى حیاط خانه دید و فهمید که این همان دختر شاه عباس است، رفت و آن دیگرى را خبر کرد. گفتند: ‘اگر شاه اینها را ببیند ممکن است بفهمد و ما را بکُشد.’ نقشه‌اى کشیدند و یک پیر زالى را فرستادند تا آنها را از بین ببرد.

پیر زال رفت پیش دختر گیس طلائى و گفت: ‘چه خانهٔ قشنگی! چه درخت قشنگی! اما حیف که بلبل سخنگو ندارید!’ دختر گفت: ‘بلبل سخنگو دیگر چیست؟’ پیر زال گفت: ‘بلبل سخنگو بلبلى است که وقتى چیزى به او بگوئى جواب مى‌دهد جان بلبل و شروع مى‌کند به مَثَل گفتن!’ پیر زال این را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد دختر به او گفت: ‘روزها که تو مى‌روى کار، من توى خانه تنها هستم. یک بلبل سخنگو مى‌خواهم که وقتى تنها مى‌شوم همدمم باشد و برایم مَثَل بگوید!’ پسر گفت: ‘بلبل سخنگو دیگر چیست؟ کجاست؟’ دختر گفت: ‘من نمى‌دانم. برو بپرس، پیدا مى‌کنی.’ پسر که خیلى خواهرش را دوست داشت گفت: ‘باشد مى‌روم و هرطور شده بلبل سخنگو را پیدا مى‌کنم.’

صبح که شد بار و بندیلش را بست و پشت به شهر و رو در بیابان رفت و رفت و به هر کس که رسید پرسید اما هیچ‌کس از بلبل سخنگو چیزى نمى‌دانست، ظهر که شد نشست زیر یک درختى و بقچهٔ نانش را باز کرد که بخورد دید یک سوارى مى‌آید. سوار که رسید پسر از او پرسید: ‘اى سوار، تو نمى‌دانى بلبل سخنگو کجاست؟’ سوار گفت: ‘بلبل سخنگو را مى‌خواهى چه‌کار؟’ پسر گفت: ‘خواهرم تنهاست همدم ندارد مى‌خواهم ببرم براى او تا برایش مَثَل بگوید و بشود همدم و مونسش.’

سوار گفت: ‘بلبل سخنگو توى غارى است توى فلان کوه. اما این بلبل مال یک نره ‌دیوى است که هر آدمیزادى را ببیند یک لقمهٔ چپش مى‌کند بیا و به جوانى خودت رحم کن و از خیر بلبل سخنگو بگذر.’

پسر گفت: ‘من به خواهرم قول داده‌ام. مى‌روم یا مى‌میرم یا بلبل را مى‌گیرم و مى‌آورم.’

سوار گفت: ‘حالا که مى‌روى برو اما حواست جمع باشد که این بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد اگر مرد صدایش بزند طلسم مى‌شود.’

سوار این را گفت و رفت و پسر هم پا شد و رفت تا رسید به کوه و کشید بالا تا رسید دم در غار. نگاه انداخت دید بلبل توى غار است. حرف سوار یادش رفت و صدا زد: ‘بلبل سخنگو، بلبل سخنگو.’

بلبل هم جواب داد: ‘زیرِ زمین، زیرِ زمین’

پسر تا آمد قدم بردارد دید پاهایش مثل میخ رفته توى زمین! هر چه خواست حرکت کند دید نمى‌تواند. تازه به یاد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس. اما هر چه بیشتر التماس کرد هى بیشتر توى زمین رفت تا اینکه فقط سرش بیرون ماند. این را اینجا بگذار و برو سراغ دختر.

دختر هر چه نشست دید برادرش نیامد. هفت هشت ده روزى که گذشت پا شد و بار و بندیلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسید به همان چشمه و درخت. نشست که غذا بخورد، همان سوار آمد. از دختر پرسید: ‘که هستى و کجا مى‌روی؟’ دختر هم حکایت خود و برادرش را تعریف کرد. سوار گفت:

‘برادرت چند روز پیش از اینجا گذشت و من نشانى بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتماً یا دیو او را خورده یا بلبل طلسمش کرده! اگر شانس آورده و دیو نخورده باشدش تو چون دختر هستى مى‌توانى از طلسم نجاتش بدهى چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد.

دختر نشانى غار را گرفت و آمد. رسید دم در غار دید برادرش تا گردن رفته توى زمین. دختر صدا زد: ‘بلبل سخنگو، بلبل سخنگو!’ بلبل جواب داد: ‘جان بلبل؟ چه مى‌خواهی؟’ دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هى جواب داد. دختر آن‌قدر بلبل را صدا زد تا کم‌کم برادرش از خاک درآمد و طلسمش شکست.

بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت: ‘حالا که مرا مى‌برى بیا و گنج نره دیو را هم ببر. شیشهٔ عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهى سرخ که توى رودخانهٔ پائین کوه است بردارد و بشکند.’ دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر رفت و شیشهٔ عمر دیو را شکست.’

خلاصه؛ پسر و دختر با گنج تره دیو و بلبل سخنگو برگشتند و یک کاخ بزرگى کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسید. آمد ببیند اینها که چنین کاخى ساخته‌اند کیستند؟ تا شاه عباس آمد توى ایوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد: ‘هاى شاه عباس، هاى شاه عباس! مگر کور شدى که پسر و دختر خودت را نمى‌شناسی؟’

شاه عباس ماند به تعجب! رفت پیش قفس بلبل و گفت: ‘بلبل بگو ببینم چه مى‌گوئی؟ چه مى‌دانی؟’ بلبل گفت: ‘شاه عباس، هاى شاه عباس! مگر دیوانه شده‌اى که زنت را توى پوست گوسفند دوخته‌ای؟ شاه عباس گفت: ‘سر درنمى‌آورم، این بلبل چه مى‌گوید؟’ بلبل دوباره آواز داد: ‘شاه عباس هاى شاه عباس! مگر مى‌شود آدم آجر بزاید؟’

شاه عباس داشت فکر مى‌کرد که یک دفعه دختر گیس‌طلائى و پسر مونقره‌اى آمدند توى ایوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معنى حرف‌هاى بلبل را فهمید. دانست که آنها بچه‌هاى خودش هستند. بچه‌ها را در بغل گرفت و بوسید و مادرشان را از توى پوست گوسفند درآورد. بعد هم دستور داد گیس‌هاى آن دو تا زن بدجنس را بستند به دُم دو تا اسب وحشى و اسب‌ها را هى کردند توى بیابان!

بیشتر بخوانید:

داستان تصویری کوتاه این دکمه مال کیه؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا