سفر به دنیای سعدی: حکایتهایی از حرص و طمع
صبح بخیر _ حکایت سعدی یکی از گنجینههای ادبیات فارسی است که در آن حکیم سعدی شیرازی، به بیان آموزههای اخلاقی و عرفانی میپردازد. در این مقاله از صبح بخیر ، یکی از حکایتهای سعدی درباره قناعت و حریص بودن خواهیم پرداخت.
حکایت بازرگان دنیا دوست سعدی، یکی از حکایات معروف او در باب فضیلت قناعت است. در این حکایت، سعدی داستان یک بازرگان ثروتمند را روایت میکند که علیرغم برخورداری از همه امکانات، باز هم از داشتن چیزهای بیشتر بیقرار است.
این حکایت، درس مهمی را درباره حرص و طمع به ما میآموزد. حرص و طمع، باعث میشود که انسان هرگز از داشتههای خود راضی نباشد و همیشه به دنبال چیزهای بیشتری باشد. این امر، زندگی او را با غم و اندوه و نارضایتی همراه میکند.
در مقابل، قناعت، راهی برای رسیدن به آرامش و خوشبختی است. انسان قانع، از داشتههای خود قدردانی میکند و از زندگی خود لذت میبرد. او با قناعت، میتواند به آرامش و رضایت دست یابد. حکایت چشم تنگ دنیادار سعدی، یکی از حکایات ارزشمند ادبیات فارسی است که همواره میتواند ما را به تأمل و اندیشه وادار کند. در ادامه شما را به خواندن این حکایت زیبا و آموزنده به زبان اصلی و امروزی دعوت می نماییم.
داستان حکایت بازرگان دنیا دوست:
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد.
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.
باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم: آن کدام سفر است؟
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده.
گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
حکایت بازرگان دنیا دوست، به زبان امروزی:
یک بازرگان ثروتمند را میشناختم که صد و پنجاه شتر بار و چهل بنده خدمتکار داشت. یک شب در جزیره کیش من را به چادر خود دعوت کرد.
تمام شب از روی بیقراری حرف میزد. میگفت: این بارم را به ترکستان میبرم، این بارم را به هندوستان میبرم، این قباله مال زمین فلانی است، این چیز را فلان شخص ضامن شده است.
گاهی میگفت: دلم هوای اسکندریه را کرده، هوای آنجا خوب است.
بعد میگفت: نه! دریاهای غرب طوفانی است. سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن سفر را انجام دهم، بقیه عمرم را در گوشهای مینشینم.
پرسیدم: آن سفر کدام است؟
گفت: گوگرد پارسی را به چین میبرم، شنیدهام قیمت زیادی دارد. از آنجا کاسه چینی را به روم میبرم، دیبای رومی را به هند، فولاد هندی را به حلب، آبگینه حلبی را به یمن و برد یمانی را به پارس. بعد از آن تجارت را ترک میکنم و در مغازهای مینشینم.
از این حرفهای خیالی و بیپایان خسته شد و دیگر نتوانست صحبت کند.
گفت: ای سعدی! تو هم از چیزهایی که دیدهای یا شنیدهای برایم بگو.
سعدی در پاسخ گفت:
انسان حریص و دنیادوست، یا باید به قناعت و رضایت برسد، یا در نهایت با مرگ نابود شود.
بیشتر بخوانید: