داستان کوتاه

حکایت دختر پادشاه و پسر کفش دوز

سال‌ها پيش پادشاهى بود و دخترى داشت. مثل پنجهٔ آفتاب.

صبح بخیر _ سال‌ها پیش پادشاهى بود و دخترى داشت. مثل پنجهٔ آفتاب. دختر همان‌طور که زیبا بود، با فهم و کمال هم بود. در کنار قصر پادشاه کفشدوزى زندگى مى‌کرد و دکان او روبه‌روى پنجرهٔ اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز یک پسر زیبا، بلند بالا و زبر و زرنگ داشت. یک روز دختر پادشاه پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه مى‌کرد. چشم او افتاد به پسر کفشدوز و یک دل نه، صد دل عاشق او شد. پسر هم دختر را دید و دل از دست داد.

از آن روز به بعد پسر پشت‌بام خانه‌اشان مى‌نشست. دختر هم پشت پنجرهٔ اتاق خود مى‌ایستاد و با هم راز و نیاز مى‌کردند. مدتى گذشت. یک روز پسر دید دختر گریه مى‌کند. علت آن را پرسید. دختر گفت: تو مى‌دانى که من پسر یک کفشدوز هستم و تو دختر پادشاه. ما نمى‌توانیم با هم ازدواج کنیم. اما این حرف‌ها به خرج دختر نمى‌رفت و مى‌گفت: من فقط با تو عروسى مى‌کنم! هر چه خواستگار براى دختر مى‌آمد، او رد مى‌کرد. پادشاه علت این‌کار را از دایهٔ دختر پرسید. دایه ماجراى پسر کفشدوز را به او گفت.

پادشاه عصبانى شد و دختر را در اطاقى زندانى کرد. دختر هر روز پژمرده‌تر مى‌شد. پادشاه که چنین دید، به دایه یاد داد که به دختر بگوید پسر کفشدوز مرده است. دختر وقتى این حرف را از زبان دایه شنید سکنه کرد و همه به خیال اینکه او مرده است، شهر را سیاه‌پوش کردند و پادشاه هم از غصه مریض شد. جسد دختر را توى صندوقى گذاشتند و آن را به خاک سپردند. وقتى آب روى گور دختر ریختند، آب پائین رفت. دختر که نمرده بود وقتى رطوبت آب به بدن او رسید، به هوش آمد و دید همه‌جا تاریک است. شروع کرد به داد و فریاد کردن.

پسر کفشدوز وقتى فهمید دختر مرده است آمد سر گور او و تصمیم گرفت آن قدر آنجا بماند تا بمیرد. صداى دختر را از گور شنید. رفت و کلنگ آورد، گور را کند و دختر را بیرون آورد و با هم به خانهٔ کفشدوز رفتند. آنجا عقد کردند و زن و شوهر شدند. پس به پدر و مادر خود سفارش کرد که چیزى به کسى نگویند. بعد از مدتى دختر حامله شد و دخترى شبیه خود شزائید. سه سال گذشت. روزى دختر، بچه‌اش را به حمام برد.

زن پادشاه هم در حمام بود. بچه را که دید از او خوشش آمد. دید چقدر شبیه دختر خودش است! به یاد او افتاد گریه کرد و از هوش رفت. دختر که در تاریکى ایستاده بود، تا مادرش او را نشناسد، جلو آمد و سر مادرش را روى دامن خود گذاشت. مادر چشم باز کرد و دختر خود را دید. دختر همهٔ ماجرا را براى او تعریف کرد. زن پادشاه دختر و نوه‌ خود را به قصر برد. پادشاه از دیدن آنها خوشحال شد. داماد را هم به قصر بردند و قصر زیبائى به آنها دادند. دو سال بعد که پادشاه پیر شده بود، تاج را سر داماد خود گذاشت و پسر کفشدوز شد شاه!

بیشتر بخوانید:

داستان کوتاه جایگاه

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا