آبان تتر
داستان کوتاه

حکایت آموزنده

قطره عسلی بر زمین افتاده مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید

و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب انگیز بود پس برگشت

و جرعه ای دیگر نوشید…باز عزم رفتن کرد.اما احساس کرد

که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه  واقعی را نمی دهد

پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازدتا هر چه بیشتر و

بیشتر لذت ببرد…مورچه در عسل غوطه ور شد ولذت میبرد…

اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود پاهایش خشک و

به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت…

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…

بنجامین فرانکلین میگوید:

 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی  بزرگ!!!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات میابد و

 آن که در شیرینی آن غرق شدهلاک میشود

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا