داستان کوتاه

داستان کوتاه بهشت واقعی

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...

صبح بخیر _ شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ .
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ….

فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .

شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست .

فرشته اصرار کرد واصرار کرد .

شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟

اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد. فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟

_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !

پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست.

بیشتر بخوانید:

حکایت و داستان ضرب المثل از خجالت آب شدن

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا