حکایت مردی که به ده دینار آزاد شد و به صد دینار گرفتار
آورده اند که در گذشته های دور، مردی بود که به سیر و سیاحت علاقهی فراوان داشت.
صبح بخیر _ آورده اند که در گذشته های دور، مردی بود که به سیر و سیاحت علاقهی فراوان داشت. بزرگترین آرزوی این مرد آن بود که بتواند روزی، گِرد جهان را بگردد و همه جای دنیا را ببیند و احوال مردم جهان را از نزدیک مطالعه کند و با زندگیشان آشنا شود. او تصمیم داشت تا حاصل مطالعات خود را در کتابی بنویسد.
روزی از روزها تصمیم خود را گرفت. عزمش را جزم کرد و بار سفر را بست. یار و دیار را ترک گفت و به قصد جهانگردی به راه افتاد؛ اما از بدِ حادثه و بختِ بد آن مرد، در فرنگ اسیر شد. فرنگیان او را به اسارت گرفتند و در خندق طرابلس به همراه جهودان به کارِگِل گماشتند. آن مرد بیچاره از صبح تا غروب گِلها را لگد میکرد و با نان بخورونمیری که به او میدادند زندگی میکرد.
بهتر است ماجرای سفر او را از زبان خودش بخوانیم:
در یکی از روزهایی که مشغول پایکوبی بر گِل بودم، یکی از رؤسای حلب که سابقه معرفتی در میان ما بود، گذر کرد و مرا شناخت و گفت: «ای فلان، این چه حالت است؟» گفتم: «چه گویم؟»
همیگریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت.
قیاس که چه حالم بُود در این ساعت
که در طویلهی نامردمم بباید ساخت.
پای در زنجیر پیشِ دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
آن دوست قدیمی بر من رحمت آورد. ده دینار به فرنگیان داد و خلاصم کرد و با خودش مرا به حلب برد. از اینکه از کار گلکوبی خلاص شده بودم، بسیار خرسند و شاد بودم. دوستم، ثروتی هنگفت داشت و زندگی شاهانه. مرا به خانهاش برد و احترام زیاد کرد.
دختری که داشت به نکاح من درآورد، به کابینِ صد دینار.
در روزهای اول خیلی خوشحال بودم که از اسارت نجات یافتهام و در حلب صاحب زن و زندگی شدهام، اما چند روزی که سپری شد، دانستم که به دامی دیگر افتادهام. چون دختر دوستم که اکنون همسر من شده بود، بسیار بداخلاق و تندخو و نافرمان بود. هنوز مدت کوتاهی از ازدواج ما نگذشته بود که زباندرازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن!
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او
زینهار از قرین بد، زنهار
و قِنا ربنا عذاب النار
به دامی مهلک گرفتار آمده بودم. نمیدانستم چه کنم. روزی هزار بار آرزو میکردم که همچنان در فرنگ میبودم و گِل لگد میکردم و گرفتار این زن تندخو نمیشدم. نه میتوانستم زنم را طلاق بدهم و نه میتوانستم از دستش بگریزم. صد دینار کابینش بود که من ده دینار هم نداشتم، چه رسد به صد دینار. برای طلاق دادن او، باید مهریهاش را میدادم که نداشتم. او که چنین دیده بود، روزبهروز زبانش را درازتر میکرد و سرکوفتم میزد که: «تو آن نیستی که پدرم تو را از فرنگ به ده دینار خلاص کرد؟»
و من بهناچار میگفتم: «بلی، به ده دینار خلاص کرد و به صد دینار در دست تو گرفتار!»
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگم تو بودی
بیشتر بخوانید: