داستان کوتاه
-
حکایت پندآموز سنگ قبر
صبح بخیر _ ثروتمند زاده اى را در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزاده اى که…
-
داستان مدیر ورشکسته
صبح بخیر _ مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به…
-
داستان کوتاه کفش نارنجی
صبح بخیر _ پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده…
-
حکایت صراحت سخن
صبح بخیر _ روزی حجاج در منبر، خطابه خود را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت:…
-
داستان روزی که آلمان ساکت شد
صبح بخیر _ هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند. ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند. در کشاکش…
-
داستان روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم
صبح بخیر _ در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود. یک فرم…
-
داستان کوتاه بهشت و جهنم
صبح بخیر _ در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود میخواهد که مفهوم …
-
داستان کوتاه تابلو شام آخر
صبح بخیر _ لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل…
-
اصطلاح از خروس خون تا بوق سگ کار کردن از کجا آمده است
صبح بخیر _ در گذشته بازارهای ایران به این شکل ساخته می شد که دو گذر عمود بر هم در…
-
داستان کوتاه یک دلاری
صبح بخیر _ با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.چند رستوران…